صبح که داشتم مثل وضعیت هر روزه ی سه سال اخیر ، و حتی اگه بخوام دقیقتر بگم با دوازده سال تحصیلم تو مدرسه و یه سال پشت کنکور ، به سمت انجام کاری که دوستش ندارم میرفتم، چشمهام که به کوههای سفید از برف
افتاد،با خودم گفتم یه روز میرسه که صبحها همین ساعتها دارم به سمت کوه میرونم و آهنگ های مورد علاقم با صدای بلند پلی میشه و تو دلم به حال این مردم میخندم !
بعد فکر کردم که تنها چیزی که این روزها ، تو این شهر چشمم بهش میوفته و به نابودی کامل این شهر (کشور) پی نمیبرم ، همین کوهها هستند . کوههایی که به دور از کلافگی و سردرگمی آدمهای گرفتار این شهر ، با صلابت اون دورها وایستادن و توی سرما نمیلرزن ، توی گرما بیتاب نمیشن ...
باید به چند خط بالا ، آسمون رو هم اضافه کنم ، آسمون همیشه واسه من نوید اتفاقای خوبه ، حتی اگه واقعا اتفاق خوبی منتظرم نبوده باشه .