تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

دخترهای غمگین را دوست ندارند الف

من و تو دخترهای غمگینی بودیم و جهان دخترهای غمگین را دوست ندارد!ما یکبار باهم از تنهایی گفتیم و زدیم زیر گریه . فکر کن!دوتا دختر 18ساله وسط سربالایی خیابان تختی زده بودیم زیر گریه و تمام آدم های خوشمزه ی دنیا انگار جمع شده بودند توی همان خیابان و به ما تیکه پرانده بودند!از کتابفروشی خیابان امام خمینی کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم خریدیم و توی همان خیابان روی یک نیمکت نشستیم و من خواندم:«از یاد نبر که اکنون نیاز من به تو نیاز من به تمامی ذرات زندگی ست ». و اشکهایمان را پاک کرده بودیم . بعدتر گریه هایمان را برده بودیم توی کافه های پردود که کسی نبیند. همه دیده بودند اما!آخرش گریه هایمان را بردیم پشت پیام هایمان ! برایت شعر فروغ میفرستادم  و تو برایم از احمدرضا احمدی شعر میفرستادی . هنوز اما یاد نگرفته ایم جلوی اشک های لعنتی مان را بگیریم!

چهارشنبه ها میرفتیم روی پل عابر پیاده آهنگ روزای آفتابی رو بروم نیار ابی را داد میزدیم و میخواندیم . روی پل میدویدیم و از صدای پایمان روی کف پل هوایی از تمام صداهای توی مغزمان انتقام میگرفتیم .

آن موقعها پسری که دوستش نداشتم و او هم دوستم نداشت شاید،برایم فرستاده بود زیباترین دخترها دخترهای شادند!

و من توپیده بودم بهش که برود با همان دخترهای شاد و من زیبا نبودم،من دخترِ شادِ زیبا نبودم!

تو روز تولدت کنار پسری که دوستت داشت و دوستش داشتی هم حتی داشتی میزدی زیر گریه،من اما دیدم که بغض را فرستادی پایین تر از چشمهایت و فکت که لرزید!

امروز که دیدمت با وجود اینکه توی این مدت مثل قبل با هم صمیمی نیستیم و با هم حرف نمیزنیم و تو داری سعی میکنی ادای آدم های شاد را  در بیاوری ، من اما میبینم که هنوز همه چیز مثل قبل است . من اما میخواستم بگویم ما دخترهای غمگینی هستیم الف،نگفتم اما ! نه که فکر کنی غمگین بودن چیزیست که میشود بهش افتخار کرد ، نه اصلا. اصلا خاک بر سرمان که نتوانستیم مثل نصف بیشتر هم سن و سالانمان باشیم .

ما دخترهای غمگینی هستیم ،و شاید دخترهای غمگین را "واقعا" کسی دوست ندارد ، و تو حق داری که تلاش میکنی شبیه آدم های شاد باشی ...


پی‌نوشت:بستگی داره،بستگی داره که غمگین رو چجوری معنا کنی !

شخصیت‌های درون من

گاهی اوقات خوبم ، پر از ارزو و رویا و امید ، میخوام که جهان رو فتح کنم . گاهی تاریکم ، توی سیاهی مطلق.گاهی پر از انرژی برای حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با دیگرانم . گاهی حوصله ی خودم رو هم ندارم ،خسته تر از اونم که بخوام حتی غمگین یا شاد باشم . گاهی حس میکنم میتونم همه رو دوست داشته باشم . گاهی هیچ اهمیت و علاقه‌ای به هیچکس نمیدم و ندارم . گاهی پر از ایده‌ی جدیدم . گاهی دلم میخواد بیهوده‌ باشم ،باطل.گاهی فکر میکنم همه‌رو ببخشم ، گاهی پرم از نفرت .گاهی ارزو میکنم .گاهی دلم ارزوی عشق میکنه .گاهی دوست ندارم هیچکس دور و برم باشه و سر به سرِ سرِ پر سودام بذاره . گاهی فکر میکنم چقدر خوبم ، چقدر کاملم . گاهی فکر میکنم چطور اینهمه اشتباه اومدن راهمو؟
من اما همیشه یه بغضی داشتم که اماده‌ی گریه بود . من اما همیشه یه احساس سرد تنهایی تمام بدنم رو پرکرده که هیچ حضوری نتونسته اون رو از وجودم خارج کنه .
این منم . منم با چندین شخصیت متناقض و دو ویژگی ثابت ! 

پ‌ن: روزی هزاران بار این جمله رو با خودم تکرار میکنم بدون اینکه بدونم ازش به چی میخوام برسم ؟
بدون اینکه بدونم از کجا شنیده بودمش(از جایی شنیده بودمش واقعا؟!) یا اصلا معنیش چیه:
"به کی میشه گفت واقعا؟ چه اهمیتی داره اصلا؟"

انزوا ...

آدم‌ها و بویناکیِ دنیاهاشان

یک‌سر

دوزخیست در کتابی

که من آن را لغت به لغت از برکرده‌ام

تا رازِ بلندِ انزوا را دریابم

رازِ عمیقِ چاه را

از ابتذالِ عطش


+احمد شاملو

شاید !


به نظرم با هم بودن دونفر وقتی جذابه و قابل غبطه خوردن ، که ببینی خیلی علایق و کارهای مشترک برای رسیدن بهشون دارن ! مثلا اگه یکی خیلی خیلییی دوست داره که سرشو بندازه پایین و از این سر شهر تا اون سر شهر قدم بزنه ، اون یکی نه از رو اجبار که خودش هم عاشق این باشه کل شهرو  گز کنه! یا مثلا اگه یکی متنفره از فصل حراج مغازه‌ها و گشتن تو فروشگاه‌های لباس و پاساژ ، اون یکی هم دقیقا حالش بد شه وقتی هول زدن ملتو تو بوتیکای آف پنجاه درصد میبینه ! 
در غیر اینصورت اون رابطه ، وقت تلف کردنی بیشتر نیست :/
از این زوج‌ها اگه میشناسین بگین که من بهشون غبطه بخورم ! اونایی که من میبینم بیشتر بر پایه‌ی مدل ماشین اون و قیافه‌ی این شکل گرفته و چیز چندش‌انگیز پلشتی بیش نیست !

Great Expectation


گفتم میخوام برای تولد ۳۲سالگیم برای خودم یه پیانو کادو بگیرم ، از اون پیانو بزرگ ها که صفحه صدای بزرگ دارن ،بعد بپردازم به یکی از بزرگترین آرزوهام یعنی یادگرفتن پیانو! اول گفتم تولد سی سالگیم ، بعد فکر کردم تا سی سالگیم شاید نه اونقدر پول داشته باشم نه هنوز تکلیفم با زندگیم معلوم شده باشه که کجامو کارم چیه ، ۳۲سالگی بهتره. گفتم میخوام برای تولد ۳۲سالگیم برای خودم پیانو کادو بگیرم ، برای ۳۲سالی که زندگی کردم ! ۳۲سال زندگی کردن چیز کمی نیست ، اگه واقعا ۳۲سالشو "زندگی" کرده باشی . ۳۲سالگی یعنی دقیقا ۱۰سال دیگه ! باید تا ۱۰سال دیگه باید اونقدر "زندگی" کرده باشم که شایستگی داشتن یه پیانوی بزرگ قهوه‌ای سوخته رو داشته باشم .

اولویت ؛ سزاوارتری،تقدم

نمیخوام تو لیست انتظار باشم ، نمیخوام حالا ببینم چی میشه باشم ، نمیخوام جز روز اول تعطیلات نه از روز سوم چهارم باشم ! نمیخوام :بعد از انجام کارهام اگه وقتی موند باشم ! نمیخوام اگه شد باشم ! میخوام که اولویت باشم! 

اولویت، یعنی همیشه ، یعنی هرلحظه که خواستی،یعنی اهمیت !

پی‌نوشت: ترجیح میدم یا در اولویت آدم ها باشم یا اصلا ارتباطی باهاشون نداشته باشم!کم کم دارم متوجه میشم چه چیزایی بین من و خیلی از اطرافیانم فاصله انداخته ! البته که اصلا ویژگی شخصیتی خوبی نیست.

۴ نظر

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

پدربزرگ مرد ... بخش بزرگی از خاطرات ،پشت گرمی، آرامش و قوت قلب زندگی من ، با این یک جمله به پایان رسید ! پدر بزرگ مرد و حالا دیگه همه چیز واقعا تاریکه . پدربزرگ با تمام عشقی که به زندگی داشت ، صبح شنبه موقعی که من پیشش بودم وقت خوردن صبحانه ، بعد از اخرین لبخندی که به من زد ، سطح هوشیاریش پایین و پایین تر اومد.بی رمق شدن ، صداش کردم که ببرمتون روی تخت ؟؟ جواب نمیداد ... من رو نگاه میکرد اما متوجه ی حرفم نمیشد . هر ثانیه میشد بدتر شدن حال پدر بزرگ رو احساس کرد . دکترش گفت که کلیه‌اش از کار افتاده و چون فشارش روی پنجه حتی امکان دیالیز وجود نداره . پدر بزرگ ، مرد قدرتمند زندگی من ، مرد هیچ کاری نشد نداره،مرد ایده دادن واسه ساختن چیزای نو ، مردی هر وقت میومد خونمون تو دستش چیزای مورد علاقم بود ، مردی که همیشه حواسش به اوضاع بود حتی به وضع مالیت ! بی حال و بیحال تر شد ،بی حال ، بی رمق ...و سه صبح بعد از اینکه چند ساعت برای زندگی تلاش کرد، برای همیشه خوابید.

پدربزرگ اسم آخرین نوه ای که صدا کرد من بودم ، اخرین کسانی رو که شناخت و توان داشت باهاش حرف بزنه من بودم ، و لحظه ای که حالش بد شد کنار من بود ، دست رو نوازش کردم ، ترسیده بودم ، زنگ زدم به مامان که رفته بود پذیرش بیمارستان رو بگیره که برگرده ، پدر بزرگ اما بی حال و بیحال تر شد ... اون قدر که دیگه توان زندگی نداشت .

حالا پدربزرگ رو گذاشتیم زیر خاک و سنگ و سیمان ،کنار خاک مادر بزرگ ، و چیزی توی دل من خاموش شده ! 

۲ نظر

با خودم ، به خودم !

بیا بریم ، بیا زندگیمونو که جای زیادی هم نمیگیره بریزیم تو یه چمدون قهوه ای و بزنیم  به چاک !

بریم یه جا همه چیزو از نو شروع کنیم . مهم نیست که 22 سال از زندگیمو به فنا دادم و الان له و لورده به گذشتم نگاه میکنم و حالم بد میشه !

بریم یه جا که من یادم نیاد تا الان هیچ کدوم از هدف هامو تا تهش نرفتم ، همه شونو نصفه راه وا دادم و الان احساس یه شکست خورده ی مطلق رو دارم .

بیا بریم یه جای جدید قبلش انگشت کنیم تو حلقمون و تمام باقی مونده های زندگی قبلی رو بالا بیاریم ، تمام هنرهایی که نصفه یاد گرفتیم ، علم هایی که نصفه یاد گرفتیم ! زبان انگلیسی رو که نصفه یاد گرفتیم ! ارزوهایی که نصفه ولش کردیم ، بیا این همه نصفه نیمه رو همینجا جا بذاریم و بریم .

اصلا هم گور پدر تمام جمله های قشنگ قشنگ دنیا که میگن فرار کار ادمای ترسوئه ، که ادم های موفق میمونن و میجنگن با زندگی ...

ببین ، من یه آدم ترسوئه بدبختم که دلم میخواد جا بزنم .

بیا بریم یه جا که مهم نباشه که آدم ترسوئه بدبختی بودی که جا زدی ، دوباره از اول شروع کن ...



۳ نظر

ببین و بگذر

گاهی آدم یه نفرو میبینه و با خودش میگه این آدمیه که میتونه بهت حس خوبی که گم کردیو بده ! ولی مطمئنی که این اولین و آخرین باره که این آدمو میبینی ! و این خودش یه نعمت بزرگه ، چون هروقت که به اون آدم فکر میکنی ، حس خوبی بهت دست میده 

حالا اگه قرار بود مدام ببینیش، پیگیر کاراش شی و بخوای ازش چیزی بفهمی ، اون اتفاقی میوفته که همیشه بعد از نزدیک شدن به آدما میوفته ! گند زدن به رویات و تصورت !

بنابراین بعضیا خوبن

نه واسه دوستی نه واسه همیشگی بودن 

فقط واسه اینکه برای چند لحظه حس دوست داشتن رو  درونت از خواب سنگینی که رفته بیدار کنن !

پی‌نوشت:کشف کردن همه ی آدما و درآوردن بیوگرافیشون کاری بوده که هیچ وقت بهش علاقه نداشتم ! و از این بابت خوشحالم .

پی‌نوشت دو: نوشته شده جلوی گاز حین انتظار برای جوش اومدن اب برای درست شدن رفیق شفیق گرسنگی‌های بی موقع : نودل !! و درحال فکر کردن به شخصی که از محدود حس‌های خوب امروز بود ! ممنون ازش به هرحال . 

خاموش شد و پهنه‌ی وسیع دو چشمش را احساس گریه،تلخ و کدر کرد*

میدونی دیگه واقعا فرقی نمیکنه ، تو یه جایی توی زندگی باید وسایل مبارزتو بذاری زمین و شکست رو بپذیری . یه جایی دیگه واسه هر شروع دوباره ای دیره . یجا باید تسلیم بشی و خودتو بسپاری به دست جریان تهوع اور واقعیت . یه جا باید بپذیری که هیچ کس حال بد تو رو به هیچیش حساب نمیاره و خفه خون بگیری و بریزی تو خودت . حالا بیا و بگو که حالت بده ، حالت واقعا بده ، حالا بیا و بگو که یه جسم خالی بی روح شدی که روی دست خودت باد کردی . حالا بیا و بگو که تمام تلاشت رو کرده بودی که شکست نخوری ، بگو هزار بار به خودت گفته بودی که تو میتونی ولی تو نتونستی . واقعیت شکل لجن میمونه ... بوی گند میده . حالتو بد میکنه . واقعیت همین قدر زشته که دکتر به مادر  مریضی که خودکشی کرده میگه میخواستی اون موقع نگران بچت باشی که قرص نخوره ، واقعیت همین قدر زشته که همه فکر میکنن مریضی که 86 ساله ست باید بمیره دیگه ... حالا بیا و بگو تو میخواستی که همیشه یک جوری باشی که پایت از محدوده ی درست بیرون نزند . حالا بیا و بگو تو همیشه خواسته بودی عادلانه برخورد کنی ، وقتی عدالت علاقه ای به برقرار شدن ندارد .

تو بیا و بگو از تنهایی، از آدمی که توی مغزت مدام حرف میزنه، بیا و بگو عمیقا دلت میخواسته که این روزها همین حالا تمام شوند ... دنیا عین خیالش هم نیست . حالا بیا و بگو همین الان که خواستی بنویسی وقتی خدا خوابه ، پشت مانیتور و خیره به صفحه زار زدی از گریه ..با صدای بلند توی خانه ای که از تنهاییت پره ...

بیا و بگو که طاقتت تموم شده ، که دیگه خسته ای و دلت میخواد بخوابی ، اونقدر بخوابی که پشتش بیدار شدنی منتظرت نباشه .

بیا و بگو این روزا تلخن ... واقعا تلخن ، بگو که نگاه میکنی به آینده ای که تاریک رو بروت واستاده و زل زده به چشات .

واقعیت اینه که تنهایی ، چیز کمی نیست . تنهایی اون نیست که الان کسی کنارت نیست .. تنهایی یه حس عمیقه ، یه حس که رسوب میکنه تو تموم وجودت و از پا درت میاره . یه روز وسط کارت به این نتیجه میرسی که دیگه نمیتونی . دیگه واقعا نمیتونی

حالا تو هی اینا رو بگو ، اما واقعیت اینه که از یه جایی به بعد گفتن اینا هم دیگه مهم نیست . فقط باید ادامه بدی ، توی سکوت و خفقان و تاریکی ...



* عنوان از فروغِ فرخ‌زاد



About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان