تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

روانِ سالمِ باقی نمانده

از بیداری فرار میکنم به خواب همش ، بعدازظهرا به شکل وحشتناکی خوابم میاد و با اینکه چندین ساعت میخوابم ، بعد از بیدار شدن باز هم دلم میخواد که بخوابم ، اما مشکل اینجا دوتا میشه که توی خواب هم همش  با خواب‌های استرس‌زا و تنش‌آورم درگیرم ! یعنی خواب و بیداری نداره،در کل توی یه جنگ روانی‌ام :/

۲ نظر

به ما از لذت‌های دنیا فقط بغض داشتنش رسیده

من امروز دلم میخواست برای همه‌ی آدم‌های توی خیابون گریه کنم،برای پیر مردی که تو پلاستیک تو دستش نون کشمشی داشت ، برای پسربچه‌ی نوجوونی که با لباس مدرسه سیگار میشید و پشت لبش تازه سبز شده بود ، برای راننده ی اون پرشیای سفید که پیچید توی پمپ بنزین و راننده ی 206 خاکستری که برام موند تا از خیابون رد شم ، برای اون دختربچه‌ی دبستانی که مقنعش رو داده بود بالای سرش و میدووید سمت سوپرمارکت،برای اون دوتا آقای پیری که داشتن با هم سلام علیک میکردن ، اون آقایی که با کت و شلوار طوسی جلوی دکه داشت روزنامه ها رونگاه میکرد ، اون خانمی که با دست پر از دست فروش پرسید تربچه دسته‌ای چنده ؟؟ 

من امروز دلم میخواست به حال همه‌ی آدم‌های به ظاهر آروم و راضی اطرافم گریه کنم ، و برای خودم ، برای خودم بیشتر از همه....


پ‌نوشت: پس دلتنگی‌های ما کی تموم میشه؟اصلا تموم میشه؟؟

۳ نظر

هیس !!

در طول ۲۴ساعت شبانه روز چندین و چندبار مامان و بابا در حال جر و بحثن ! همیشه همین بوده ، از وقتی بچه بودم و با صدای دعواشون گریه میکردم ،چه دوسه سال قبل که عصبی میشدم و به مرز سکته میرسیدم،چه الان که هدفون میذارم تو گوشم و صدای اهنگو تا ته بلند میکنم که هیچی نشنوم !و من واقعا نمیدونم چرا وقتی به مامان میگم یه پایان تلخ بهت از یه تلخیه بی پایانه ، فکر میکنه که صرفا دارم یچیزی میگم که گفته باشم،نمیدونم چرا بهش اعتقاد نداره !!


پی‌نوشت : ابی داره میخونه : کمکم کن ، کمکم کن ! خرمن رخوت من شعله میخواد ...

۳ نظر

سوال اساسی !



چطور میشه به آینده امیدوار بود ، وقتی از حجم سنگین امیدواری هات ، فقط ناکامی نصیبت شده و دیگر هیچ؟


پینوشت : صرفا یک چسناله نبود ،واقعا سوالی بود واسم پیش اومده :/

۸ نظر

چه کنیم که نجات‌دهنده در گور خفته است

 منو از صداهای توی سرم

منو از رویابافتن های بی وقفه

منو از استرس کوچه‌های خلوت

منو از نفس نفس زدن بعد از پیاده روی

منو از پناه بردن به پنجره از فرط نفس تنگی 

منو از پریدن از کابوس‌های به وقت سه نصفه‌شب 

منو از درد‌های وقت و بی وقت 

منو از آرزوهایی که برآورده نمیشن 

منو از در خود مردن ، روزی هزار بار در خود مردن

منو از کلافه‌گی و کلافه‌گی و کلافه‌گی

نجاتم بده !


پی‌نوشت: آهنگ نجاتم بده - گوگوش نیز درحال پخش شدن است، و او به ناجی‌های "زندگی" فکر میکند  

۱ نظر

خسته از انچه که بود و به‌خدا هیچ نبود


وی از آنکه آدم‌هایی که هرروز میبیند ذره‌ای به آنچه که دوست دارد نزدیک نیستند،خسته‌است. اما باز جوری با همه ارتباط برقرار می‌کند که : میدونی چقدر برام عزیزی؟

وی حتی از این همه نقش بازی کردن ناخودآگاهانه نیز خسته‌است :/

۱ نظر

در ستایش جان‌پناهی به‌نام وبلاگ

با امروز،یک ساله که بار و کوچم رو جمع کردم و از بلاگفا اومدم اینجا و اینجا نوشتم . یک ساله که بیشتر حرف ها و فکرها و نظرهامو بجای اینکه برای شخص حاضری بگم ، اینجا نوشتمشون تا همیشه یادم بمونه تو یه تاریخی حسم راجب فلان موضوع چی بود و اگه چند سال بعد دیگه اون حس از بین رفته بود،طعمش همیشه برام یادگاری بمونه . حتی اگه خیلی تلخ بود .خب اینجا هیچوقت مثل خیلی از وبلاگهای دیگه پر از مخاطب نبود، ولی باعث شد که اینستاگرامم رو که دنبال کننده های کمی هم نداشت رو تخته کنم و فعال تر اینجا بنویسم. حس ادمی رو دارم که از شهر شلوغش مهاجرت کرده به روستای دنج و خلوت . چون وقتی از حس و حالات با اسم و هویت خودت توی اینستاگرام مینویسی ، انگار تمام ادم هایی که میشناسنت به خودشون اجازه میدن که قضاوتت کنن ولی باز هم هیچوقت منظورت رو متوجه نمیشن . وبلاگ اما اینطوری نیست ، اینجا میتونی از حقیقی ترین احساسهات بنویسی و مطمئن باشی حتی همون تعداد کمی از آدم هایی که میخونن،برای خوندن و فکر کردن بهش بیشتر از یه لایک کردن و کامنت قلب گذاشتن زمان صرف کردن.

هزارتا دلیل دارم که بخاطرش خوشحال باشم که اینجا مینویسم حتی اگه دو یا سه نفر بخوننش ، مهم ترینش اینه که تو بدترین شرایط همیشه حواسم بود یه جان پناه مثه اینجا وجود داره که بیام توش و غر بزنم ، مسخره کنم ، خوشحال باشم و ...

واقعا کی میدونه پنج سال دیگه اول اسفند که دارم اینجا رو میخونم کجام و دارم چیکار میکنم ؟؟ شاید موقع خوندن پست هام از احساس‌هایی که داشتم خندم بگیره ، شاید به ارزوهایی که اینجا نوشتم رسیده باشم ، شاید دلم برای دغدغه های بی اهمیت این روزهام تنگ شده باشه و هزارتا شاید دیگه .

۳ نظر

راه سفر با تو کجاست ؟

نه از تو میشه دل برید

نه با تو میشه دل سپرد

نه عاشق تو میشه موند

نه فارغ از تو میشه مُرِد

هجوم بن‌بستو ببین

 هم پشت سر هم روبه رو

راه سفر با تو کجاست

من از تو میپرسم بگو

بن‌بست این عشقو ببین

هم پشت سر هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست

من از تو میپرسم بگو


تو بال بسته‌ی منی

من ترس پرواز توام

برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم ؟


"زویا زاکاریان"


پی‌نوشت: میشه عاشق نبود،ولی این اهنگ رو صدبار پلی کرد و با صدای بلند باهاش خوند و فکر کرد که عشقی وجود داره

گذشته‌ای که شما را به بعضی‌ها میچسباند !

متاسفانه باید بگم که دوستانی دارم که ۷ - ۸ ساله که باهاشون دوستم و دوستای صمیمی به حساب میایم ولی فقط به درد شادی های هم میخوریم ، یعنی دوزار تو موقع حال بد نمیتونیم دردی از هم دوا کنیم ! و بدترین جاش اینجاست که امروز که کنارشون بودم به این نتیجه رسیدم چقدر فرق کردیم نسبت به قبل!چقدر دیگه کنارشون بودن برام اون لذت سابق رو نداره،چقدر دیگه شوخی هاشون منو به خنده وا نمیداره و اینکه چقدر خودمو کنترل میکنم که باهاشون وارد دعوای کلامی نشم !!

واقعا شاید مشکل از منه که انقدر عن اخلاق و سخت گیر شدم ! به هرحال این خیلی حس نگران کننده‌ایه که از بودن کنار ادم‌ها لذت نبری و حتی شخصیتشونو دیگه نپسندی ، ولی هنوز دوسشون داشته باشی!

PaceMaker

وقتی شب دراز میکشم،دستمو میذارم رو قلبم که داره تند و نامنظم میزنه ، و با تمام وجود ازش تشکر میکنم ، تشکر میکنم که با وجود تمام استرس ها و هیجان های مدامی که هر ساعت و هر ثانیه ی روز زندگیم بهش وارد میکنم ، هنوز میزنه  ، هنوز داره میزنه ، از ارگان کوچکی که با وجود یاس و اندوهی که بهش وارد کردم همیشه،هنوز داره برای زنده موندن تلاش میکنه ، با اینکه اگه کمتر از یک ثانیه بخواد که دست از تلاش برداره ، همه چیز تموم میشه ! انقدر دستم رو روش نگه میدارم تا ریتمش آروم شه ، که از تپیدن هیجانیش به یه تپش نورمال برسه ! امروز صبح که از تیر کشیدنش از خواب بلند شدم و الان که درد میزنه به پشتم ، دارم میفهمم که برای فرستادن خون به تمام بدنم چقدر سعی میکنه ، دارم میفهمم که چقدر خسته‌ست ، اما هنوز میخواد که زندگی کنه .

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان