جمعه ۲۰ بهمن ۹۶
وقتی شب دراز میکشم،دستمو میذارم رو قلبم که داره تند و نامنظم میزنه ، و با تمام وجود ازش تشکر میکنم ، تشکر میکنم که با وجود تمام استرس ها و هیجان های مدامی که هر ساعت و هر ثانیه ی روز زندگیم بهش وارد میکنم ، هنوز میزنه ، هنوز داره میزنه ، از ارگان کوچکی که با وجود یاس و اندوهی که بهش وارد کردم همیشه،هنوز داره برای زنده موندن تلاش میکنه ، با اینکه اگه کمتر از یک ثانیه بخواد که دست از تلاش برداره ، همه چیز تموم میشه ! انقدر دستم رو روش نگه میدارم تا ریتمش آروم شه ، که از تپیدن هیجانیش به یه تپش نورمال برسه ! امروز صبح که از تیر کشیدنش از خواب بلند شدم و الان که درد میزنه به پشتم ، دارم میفهمم که برای فرستادن خون به تمام بدنم چقدر سعی میکنه ، دارم میفهمم که چقدر خستهست ، اما هنوز میخواد که زندگی کنه .