من امروز دلم میخواست برای همهی آدمهای توی خیابون گریه کنم،برای پیر مردی که تو پلاستیک تو دستش نون کشمشی داشت ، برای پسربچهی نوجوونی که با لباس مدرسه سیگار میشید و پشت لبش تازه سبز شده بود ، برای راننده ی اون پرشیای سفید که پیچید توی پمپ بنزین و راننده ی 206 خاکستری که برام موند تا از خیابون رد شم ، برای اون دختربچهی دبستانی که مقنعش رو داده بود بالای سرش و میدووید سمت سوپرمارکت،برای اون دوتا آقای پیری که داشتن با هم سلام علیک میکردن ، اون آقایی که با کت و شلوار طوسی جلوی دکه داشت روزنامه ها رونگاه میکرد ، اون خانمی که با دست پر از دست فروش پرسید تربچه دستهای چنده ؟؟
من امروز دلم میخواست به حال همهی آدمهای به ظاهر آروم و راضی اطرافم گریه کنم ، و برای خودم ، برای خودم بیشتر از همه....
پنوشت: پس دلتنگیهای ما کی تموم میشه؟اصلا تموم میشه؟؟