تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

نه شب عاشقانه‌ست نه رویا قشنگه


من اصلا طرفدار نهلیسم و پوچ‌گرایی نیستم ، اتفاقا بیشتر به اگزیستانسیالیسم و لوگوتراپی و این صحبتا معتقدم و به شدت هم ازشون دفاع میکنم ، ولی خب در عمل دقیقا برعکسشم ، یعنی فعلا حتی انگیزه‌ی ساختن هدف و معنا واسه زندگیمو ندارم و دارم به پوچ ترین حالتی که میشه میگذرونمش !!


پ‌نوشت: ربط عنوان به مطلب اینه که وقتی داشتم مینوشتم این آهنگ سیاوش قمیشی رو داشتم گوش می‌دادم و بعد فکر کردم یه ربط‌های پنهانی به چیزی که گفتم داره :!

غمگینم میکنه


دیدن بیمارهای بیمارستان روانی و مصاحبه باهاشون ، فارغ از بیماری‌هاشون ، فارغ از توهم‌ها و هذیان‌های گاهی خنده‌دارشون، فارغ از هرچیز دیگه‌ای، غمگینم میکنه ! واقعا از عمق وجود غمگینم میکنه و حالم رو خراب... 

انگار وقتی اونجام و میام بیرون ، یه ابرِ تیره میگیره جلوی چشمام و دنیا رو برام از چیزی که همیشه فکر میکردم تباه‌تر میکنه !

حالا بیا و هی برام بیماری‌هاشون رو اسیب شناسی کن و علت زمینه‌ای بده ، عوامل زمینه‌ساز و تسریع کننده مشخص کن..هی بیا با علم پایین و بالا کن علائمشونو .. من بیشترین حسم غمگینیه … 

در واقع باید اعتراف کنم که از ابعاد ظرفیت من خارجه ! من درمورد آگاه شدن از وسعت مشکلات و بدبختی‌های دیگران، آدم بی‌جنبه‌ایم ...

۳ نظر

حتی در این مورد


دقیقا همینقدر دنیا باهامون سر ناسازگاری و بی وفایی داره که استادی که دوسش داری و انگیزه داری بخاطرش ساعت ۸ بلند شی و بری کلاس بشینی ، درسش یک واحدی و ۸ جلسه‌ایه و تازه برنامه‌ش اینجوریه که تو ۶ جلسه درسو جمع میکنه :/ بعد استاد‌هایی که تحمل کلاسشون عذاب مطلقه همه ۱۲ یا ۱۶ جلسه کامل میان سر کلاس تازه اگه وقت کم نیارن !! اولش با بچه‌ها شوخی شوخی میگفتم که چقدر این استادو دوست داریم ولی امروز که اخر کلاس گفت خب کلاس ما هم تموم شد همه‌ی دختر‌های کلاس لشکر شکست خورده‌ای بودیم که دستمون به جایی بند نبودD:


۳ نظر

به بهانه‌های کوچک خوش‌وقتی خود می‌نگرد *


وقتی صبح ساعت ۵ بیدار میشی و درس میخونی ، از ۸تا ۱۲ میشینی سر دوتا کلاس تخصصی و از ۲ تا ۷ بیمارستانی ، از معیارهای خوش‌وقتی اینه که موقع برگشت تو ماشینی که نشستی میکس آهنگ‌های خواننده‌ی مورد علاقتو بذاره و تو مسیر ترافیک نباشه و پنجره رو بدی پایین و چشمای سنگین از خستگیتو هر از چندگاهی ببندی و باد بخوره به صورتت ، و برای حتی چند ثانیه همه چیز یادت بره .


*با اجازه از فروغ به‌خاطر دخل و تصرف 

۱ نظر

برمیگردم به شهر لعنتی‌ام


گم شدم و این گم شدن دیگه منو به دلهره نمیندازه ، دیگه حال و حوصله ی ابراز نظر ندارم ، دیگه تو حس و حال اینکه بشینم و با یکی هی راجب نقطه نظرات مشترکمون بگیم و اخرش بگیم وای ، چقدر ما شبیه همیم رو ندارم ! فاصله ! دارم به معنی این کلمه فکر میکنم که چرا همه ی آدم ها رو قشنگ میکنه ! ادم ها رو توی یه فاصله ای میتونم دوست داشته باشم و حتی دارم از ادم هایی که قبلا بیش از حد بهشون نزدیک شدم فاصله میگیرم ، زیاد بهشون نزدیک شده بودم و این نزدیکی داشت خفم میکرد ! هی میخورد توی ذوقم و هی خورد میشد بتی که ساخته بودم ازشون و هی من به خودم تشر میزدم و هی غمگین ترم میکردند.حالا دارم هی دور و دورتر میشم از صمیمیت های اشتباهیم ، از محبت های اشتباهیم و از دوست بودن های اشتباهیم .

خزیدم توی لاکی که انگار بیرونش اکسیژن نیست واسه نفس کشیدنم ! یه عالمه صداقتِ بی خود و بی جهت و یه خروار اعتماد الکی و تعریف های مزخرفم از دوست داشتن رو ریختم تو یه صندوق و حالا دیگه تعریف صداقت و صمیمیت و دوستی و اعتماد و هزارتای دیگه از این کلمه های دل خوشکنک برام عوض شده ! روحم انگار خیلی ناگهانی مثل یه پیوند اشتباهی داره تمام آدم ها رو پس میزنه ... و با علاقه داره میره سمت انزوا !

حالا میفهمه لزومی نداره بشینم جلوی تو و از عقایدی بگم که تو هیچ احترامی براشون قائل نیستی و توی ذهنت برینی به سادگی من ! حالا دیگه لزومی نداره من و تو بخوایم ادای رفیق های خوب رو در بیاریم ، ما میتونیم دوست های معمولی ای باشیم که گاهی میشینیم با هم چای میخوریم و با هم خاطرات خوبی هم داریم ، ولی دلیلی نداره بخوام از تمام ذرات وجودم برات مایه بذارم ! کاری که به صورت یک طرفه بارها انجامش دادم و نتیجش این شد که آخر کاری کلی فحش نثار خودم کردم ...

توی نوت های گوشیم ، کنار جزوه ی CCU ، کنار دفتری که توش مینویسم ، همه جا مینویسم : من دوست صمیمی هیچ کس نیستم ! و میرم تا برای چیزی در درونم که همیشه نادیده اش گرفتم ، احترام بیشتری قائل بشم .


۲ نظر

برای مدتی شاید


چند روزه به این نتیجه رسیدم که نوشتن دلتنگی‌ها و حرف‌ دلت اینجا هم حرف مفت زدنه ،چند روزه هی میام اینجا یه طومار مینویسم اخرش یه صدایی تو سرم میگه خب الان که چی؟ همین میشه که انصرافو میزنم و میام بیرون !

همه چیز به شکل غیر قابل انتظاری پلشت و چندش آوره ، حتی همه ی آدم‌ها. این روزها از یه مرزی بیشتر نمیتونم به ادما نزدیک شم ، عقم میگیره ، من از خودم هم حتی گاهی عقم میگیره ، از تظاهرا از آدم‌هایی که همه ، بدون استثنا همه پر از شیشه خورده و دورویی‌ان ، از مغزای خراب ، از عشق و دوست داشتن ، از ادای خوشبختی در اوردن ، از حرف زدن ، از کلمه‌ی به نظرِ من ، از تنهایی ، از همه چی و همه چی عقم میگیره! گوشه ی سمت راست سرم تیر میکشه ، درست پشت چشمم ، انگار یکی داره کره ی چشممو فشار میده از تو ، و توی سرم پر از صداهاییه که داره به همه میگه خفه شو، به خودم هم هی همینو میگه ، من ولی هنوز صبح به صبح پا میشم و تختمو تمیز میکنم ، هنوز یه روز درمیون میرم حموم ، هنوز هر روز جلوی اینه میمونم و موهای زیر ابروم رو با دقت بر میدارم ، هنوز هرشب پماد مخصوصو به لبم میزنم ، هنوز برای بیرون رفتن لباس هامو با دقت ست میکنم و ارایش میکنم ،هنوز تو مهمونیا میخندم ، هنوز هیچکس متوجه ی کوچک ترین تغییر رفتاری توی من نشده ، اما خودم نمیدونم چرا اینکارارو میکنم ، چون حتی گاهی از اینکارا هم حالت تهوع میگیرم !

و اینروزا حتی از نگاه کردن به عکس ادمی که دوستش داشتم و شاید دارم هم حالت تهوع میگیرم!

و نمیشه به کسی گفت این چه حالیه ! حس میکنم انقدر زندگی کردم و انقد تو سرم حرف زده شده که از دیدن تمام ادا و اصول های موجود «آدم» رو دل کردم ، دیگه انگار هیچ حنایی برام رنگی نداره ، عنه همه چی دراومدست برام !


هر روز بیشتر به این نتیجه میرسی که برای هیچکس مهم نیست تو واقعا چته،پس چرا میگی اصلا؟؟ خفه خون بگیر و ادامه بده به لبخند ... 

پی‌نوشت: همین که اومدم اینجا و دارم میگم که یه مدت نمیخوام بنویسم هم جز ادا و اصول های انسانیه،همین میل به دیده شدن، میل مزخرفِ مخاطب داشتن ...

حالا هرچی که هست 

خداحافظ 


لیست اولین‌ها

اولین روزه در سال جدید، که خیلی دلم میخواست با کسی حرف بزنم و کسی نبود !

که خب ، آخرین روز هم نخواهد بود قطعا :) 

زندگیم پر از این روزا و این حس بوده، و خوبیش اینه که من تنها آدمی نیستم که این احساسو تجربه کرده …

شب است و با هم در این گردباد همسفریم

Bloom 


داشتم به لیستی که آخر اسفند پارسال اینجا نوشته بودم نگاه میکردم ، و در کمال ناباوری به این نتیجه رسیدم که به اکثر موارد اون لیست عمل کردم ! با بستن اکانت اینستاگرام تقریبا زمانی که با اینترنت میگذروندم رو به نصف رسوندم که خب بازم زیاده ولی خوبه . بعد از سه سال دوباره گیتار رو شروع کردم  و جز محدود بخش های دلخواه زندگیم همین زمانیه که دارم ساز تمرین میکنم . اون کتاب راهنمای داستان نویسی رو تا وسطاش خوندم ولی چون تقریبا تو تمام صفحاتش تاکید میکرد که زیاد بخونید ! حس کردم باید اول به لیست بلندبالای کتاب های نخوندم برسم و دوباره از اول اون کتاب رو شروع کنم ، و نسبت به سال قبلش دوبرابر کتاب خوندم و این خودش خیلی کمکم کرد.ولی هنوز فکر میکنم خیلی کمه چون زمان های پرتی زیادی دارم !یه کلاس داستان نویسی هم رفتم که دو جلسش قبل عید بود و بقیه اش افتاد اینور سال،واسه یادگیری یه سری تئوری ها وگرنه من جز دسته ای ام که فکر میکنم یه سری کارها رو تو کلاس یاد نمیدن . تابستون با مامان رفتم شیراز و من چقدر این شهرو دوست دارم ! فکر میکنم اگه بین کشور مورد علاقم و شیراز بهم بگن میخوای کجا زندگی کنی انتخاب برام یکم سخته ! و مامان ، مامان خوش سفرترین آدمیه که باهاش سفر کردم ، و دلم میخواد تقریبا هرسال یه برنامه ی سفر دونفره باهاش داشته باشم بدون حضور هیچ شخص سوم دیگه ای . برای عکاسی کار خاصی نکردم ! فقط در همون حد که از جایگاه صفری که پارسال توش بودم یکم ارتقا پیدا کنم :/ !! که خب کم کاری خودم بود !

واسه 97 بیشتر چیزایی که برای خودم جز برنامه قرار دادم برمیگرده به خودم و یه سری تغییرها تو ویژگی های شخصیتیم . اینکه بزرگ شم واقعا ! اینکه بیشتر یاد بگیرم و بیشتر خودم رو دوست داشته باشم و بیشتر برسم به دلم و کمتر آرزوهام رو فریاد بزنم و بیشتر براش تلاش کنم ، بیشتر کتاب های خوب بخونم و فیلم های خوب ببینم و تجربه کنم و کمتر به نفرت هام فکر کنم ، اصلا کلا کمتر راجب آدم ها فکر کنم !! چه بساطیه تو مغزمون همه هستن آخه :/ و خیلی چیزای دیگه که بیشتر شخصیه !

این میون یه سری کارهای دیگه هم هست که دلم میخواد بهش برسم تو همین سال ، زبان انگلیسی رو به سر منزل مقصود رسوندن :/ ورزش رها کرده رو دوباره آغاز کردن و در کل جمع و جور کردن چیزای نصف راه ول کرده و عذاب وجدان بخاطرش کشیده .

چیزایی که تو دفترم واسه خودم نوشتم خیلی بیشتره که نمیشه همشو نوشت اینجا،

اینا رو نوشتم چون فکر کردم پارسال نوشتن اون کارها اینجا باعث شد برای انجام دادنشون اقدام کنم چون هی فکر کردم حداقل یه نفر اونارو خونده و سال بعد میگه اون همه چرت و پرت گفت پارسال همه رو یادش رفت :/

حالا دیگه باید ببینیم 97 چی میشه ، سالی که با دلتنگی شروع شد و الان به حالت خنثی داره میگذره !

پی‌نوشت:چقدر من اینروزا حالم عجیبه ، نه خوبم نه واقعا بد ، نه شادم نه غمگین !

پی‌نوشت 2 : عکس واسه شکوفه های درختیه که میگفتن آلوچه جنگلیه . حالا آلوچه جنگلی چیه و فرقش با الوچه معمولی چیه رو نمیدونم !

بازیچه‌ی طوفان‌ها


فکر میکنم هرچقدر که آدم بزرگتر میشه و هرچقدر سال به سال های جهان اضافه میشه و هرچقدر قرن‌ها بالاتر میرن ، بدبختی‌ها و فلاکت‌ها و بلاهای بشر بیشتر میشه ، سال به سال شاهد بیماری و مرگ و میر عزیزان و زلزله و سیل و جنگ‌ها و وحشی‌گری‌های بیشتری هستیم ، مشکلات زندگیمون شکل پیچیده‌تری به خودش میگیره ، دغدغه‌هات هم سنگین تر میشه ، و این جمله که امیدوارم سال خوشی داشته باشی عملا معنیش رو از دست میده ، در واقع ما با این آرزو برای فرد امیدواریم که امسال قوی‌تر از سال قبل باشه و بتونه از پس مصائب و مشکلات زندگی‌ شخصی خودش حداقل ، بربیاد و به قول خودمون ، پوستش کلفت تر شده باشه . 
پس امیدوارم امسال ، قوی‌تر از سال قبل باشیم و دیرتر از پا دربیایم چون اگه بخوای منطقی باشی ، هیچ سالی بدون مشکل نیست !
من اینو از مقایسه‌ی سال ۹۵ با ۹۶ فهمیدم ، که چه بود و چه کرد ...

+با این حال، بهارتون مبارک

پی‌نوشت : برای آن زمستان‌ها که گذشت ، نامی نیست …
۱ نظر

توی این پاییز بد ، فکر بهاریم

  Sky


ما میگذریم ، میگذریم از تموم روزهای سخت و آسونمون ، میگذریم از گریه های شبانه مون و خنده های از ته دلمون ، ما از مسیرهای پر از پستی و بلندی زندگیمون میگذریم . یه روز نشستی کنار یه عده و داری از ته دل میخندی ، میخندی و فکر میکنی که تونستی از تنهایی فرار کنی، با تمام وجودت چیزی رو حس میکنی که دلت بهت میگه اسمش خوشبختیه ، یه شب زیر پتوت تا نیمه های شب گریه میکنی و صبح از سوزش چشمهات از خواب بلند میشی ، اون لحظه ها با تک تک سلول هات چیزی رو احساس میکنی که نفست رو میگیره ، که موهاتو سفید میکنه ، که زیر چشاتو گود میندازه و از همه بدتر ، دلتو سیاه میکنه ، نمیذاره دلت به هیچ چیز زندگی خوش بشه .

ما میگذریم از تک تک دقایقمون ، از روزایی که نفست بالا نمی اومد بس که سخت بودن ، بس که هیچ کس نبود ، از روزهایی خنده های از ته دلمون هم عبور میکنیم ، همه چیز به شدت ناپایدار و زمان به شکل عجیبی بی رحم ، به خودت میای میبینی زنده ای بعد از همه ی جون کندنات ، زنده ای بعد از همه ی آدم هایی که فکر میکردی بدون اون ها میمیری ، زنده ای بعد از تمام دقیقه های سیاه و سرد .

همه چیز ناپایداره ، به خودت میای میبینی امیدی نیست ، چند وقت بعد فکر میکنی امیدی داری که به خاطرش بجنگی ... بعد چند وقت دوباره دلسردی خودشو بهت نشون میده ، بعد تر دوباره میگردی برای خودت امید بسازی ... میگذره ، داره میگذره همه چیز و ما میگذریم از همه ی اینها و زمان به شکل عجیبی بی رحمه.

آدمی که بعد از گذارها باقی میمونه اما چه شکلیه ؟ کسیه که میتونه هنوز به همه عشق بورزه یا وجودش پر شده از نفرت ؟ کسیه که اعتماد توی وجودش مرده یا آدمی پر از دید مثبت ؟؟ آدمی که یادش نرفته خنده رو یا کسیه که جای اشکاش روی صورتش مونده ؟؟

آدمی که از ما میمونه ، شکل چیه ؟


پی‌نوشت: عکس برای امروز غروبه ، آسمون امروز که پر بود از رنگ و عظمت ...


۷ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان