+ دوست داشتم آدم محبوبی باشم که دوستهای زیادی داره و نبودش در جمعها احساس میشه ،
اما نشدم .
باید این محبوب و دوست داشتنی نبودن رو قبول کنم .
+ دوست داشتم آدم محبوبی باشم که دوستهای زیادی داره و نبودش در جمعها احساس میشه ،
اما نشدم .
باید این محبوب و دوست داشتنی نبودن رو قبول کنم .
نه اینکه فکر کنی اه چه ادم یبس یا نحسیام ! نه اینکه بخوام بگم خیلی بی احساسم یا هیچ چیز برام فرقی نمیکنه ! نه اینکه بخوام تظاهر کنم به بیتفاوتی ! امروز روز تولدمه ولی میدونی امسال حالم دقیقا توصیف همین یه مصرعست: من صادقانه روز تولدم ... ! نه اینکه تکیهام بیشتر روی بغض باشه،اتفاقا بیشتر روی "صادقانه"ست .
نمیخوام غمنامه بنویسم و بگم که همیشه نشده و همیشه اتفاق های بد و اینجور چیزا ، یا بگم که میخوام از فردا تبدیل به یه آدم دیگه بشم و زمین و زمانو به هیچجام نذارم ، اصلا راستش خودمم نمیدونم چرا فک کردم که باید حتما روز تولدم چیزی بنویسم . فقط دارم فکر میکنم کاش که اتفاقی بیوفته بهتر از چیزهایی که تاحالا پیش اومده ، کاش آرزو کردن و آرزو داشتن دوباره برگرده به دلهایی که سرد شدن از آوار نشدنها و نرسیدنها .
من صادقانه روز تولدم بغض میکنم ، صادقانه به خودم فکر میکنم، به آدمهای زندگیم ، به رویاهای قدیمیم و به قلبم که روز به روز سردتر میشه .. روز تولد هر ادمی ، شاید تنها روزیه که حق داره فکر کنه مخصوص خودشه ، شکل خودشه اصن ! چشمهای هر آدمی باید بتونه حداقل تو روز تولدش روشنیها رو پیدا کنه و دلش آرزو داشته باشه. آرزوهایی که به برآورده شدنش امید داشته باشه … پس من چم شده امروز؟؟
تو تنها وجه زندگی منی که وقتی بهش نگاه میکنم دلم خوش میشه !
تنها وجهی که ازش روشنایی میاد توی زندگی سرتاسر شبم .
میخوام که آهنگ " پرتقال من" بلند داد بزنم و همراه با طاهر قریشی بخوانم، و آن بخشش که میگوید«باغِ من سرده ، همهی گلاش پژمرده دونه دونه » صدایم نلرزد و بغض بالا نیاورم !
تمامِ اتفاقات روزمره و کلیشهای هرروزهی زندگیم ، برایم به شدت خسته کننده شده و دلم رو زده !! با اینکه روزهام رو به بطالت نمیگذرونم و هرروز طبق برنامه به کارام میرسم ، اما حتی از کارهایی که جز برنامههامه هم خسته شدم ... و نمیدونم دقیقا چمه!
* عنوان از آهنگ هجرتِ گروه چارتار
به دلخوشی کارهای نکردهمون و سفرهای نرفتمون،به دلخوشی کشورهایی که نرفتی هنوز و عکسایی که نگرفتی،به دلخوشی آوازهای نخوندمون و رقصهای نکردمون و قهقهه های نزدمون ، به دلخوشی همون یه لحظهای که فکر کردیم بعدن قراره بهتر بشه حتی اگه فقط قدِ یه ثانیه گذاشتن طول بکشه ، به دلخوشی روزی که دوره ، روزی که انگار قصد نداره بیاد ، من ته گلوم میسوزه از بغض و سرم درد میکنه از فکرهای تیره و تار و دلم قرص نیست از بس که هی ر..دن به رویاهام و خوشبینیهام،بهت میگم همینجوری ، از وسط همین روزایی که فقط حالمون رو میگیرن،میگم که شاید آینده بهتر باشه ، که آینده واسه ما بشه ...
حتی به دلخوشی همین خیال خاممون…
*عنوان از رادیوچهرازی
خیره شدم به عکس جدیدش و لبخند میزنم ، یکساله که دیگه حتی به صورت تصادفی هم ندیدمش و حرفشو با کسی نزدم که هوای مزخرفش بیوفته از سرم ، یه عکس سه نفره کنار دوستاش ، نگام فقط روی خودشه،انگار دیگه هیچکس تو عکس نیست،انگار پس زمینه ی شلوغ پشت سرشو نمیبینم. به دستاش و ساعت نقرهایش و پیرهن طوسیش و ریشش و چشمهاش، به چشمهاش و به لبخندش ! به همهی ابعاد صورتی که دلم میخواست روبه روش بنشینم و مستقیم بهش نگاه کنم ، با ذوق نگاه میکنم و لبخند میزنم اما عین احمقا چشمام خیس شده و دلیلشو نمیدونم ، دلیل اینکه این دوست داشتن از سرم نمیره رو نمیدونم ، دلیل اینکه سه ساله نتونستم به هیچ آدم دیگهای فک کنم رو نمیدونم ! من از این حس یه طرفهی خستهکنندهی بینتیجه خستم و دلیل میل خودازار درونم رو که میگه بهش فکر کن و عکساش رو نگاه کن رو نمیدونم !
من دوست و همپایی ندارم که بهش بگم بیا امشب بریم کنسرت دال بند ، چون من دلم تنگه و حالم این روزا خیلی غم داره و یهو به سرم زد که برم کنسرت ، چون از بین همین دو سه تا دوستی هم که جمع کردم دورم اکثرا توی فاز
چسنالهن که حوصله ندارم ، یا اوووه اینهمه پول بدم واسه کنسرت؟؟
اعتماد به نفس و عزت نفس این که تنهایی برم کنسرت رو هم ندارم چون میدونم تو شهری که از در خونت بیای بیرون چندتا اشنا میبینی ، حتما باید تو سالن انتظار چند نفر از دوستای دبیرستان یا اشناهای دیگه رو ببینی یا اصن کلا همه واسه اینکه تنها اومدی یطوری نگات کنن که حالتو غمگین تر کنن :/
اینه که تصمیم میگیرم بعد از ظهر پنجشنبهمو با دیدن فیلم call me by your name بگذرونم و به اینکه چه آدم ضعیف و وابستهای هستم فکر نکنم …
اگه دست من بود ، تو این هوای فوق العاده جذاب که یک ساعت قبل بارون زد و الان صدای گنجشک هایی که رو بالکن نشستن پیچیده تو اتاق ، میرفتم بیرون و از خیابون مورد علاقم میرفتم تا کتاب فروشی مورد علاقم و تو راه به اهنگ های مورد علاقم گوش میدادم ! اما دست من نیست و باید بشینم درس بخونم چون این هفته به شدت هفته ی سنگین و سختی خواهم داشت !
مامان داشت با تلفن حرف میزد و به کسی که بچه اش تازه متولد شده تبریک میگفت و براش آرزوهای خوب میکرد ، فکر کردم چطور یکی میتونه تو این شرایط انقدر انگیزه داشته باشه که بچه دار بشه ؟؟؟ تو این شرایط که آدم ترجیح میده بمیره تا به زندگی ادامه بده ، واقعا یه بچه ی جدید؟؟ که هنوز راه نرفته دندون در نیاورده واکسن نزده غذا جامد نخورده مدرسه نرفته توی مدرسه معلم ها تحقیرش نکردن استرس بی خود و بی جهت امتحان ها رو تحمل نکرده کنکور نداده به دانشگاه و رشته ای که دوست نداره نرفته و از اونجایی که بچه ای که باعث شد این فکرا بیاد تو سرم دختر بود : هنوز پریود نشده و شکم دردهای مزخرفی که از شدتش بالا بیاره رو تحمل نکرده ، با ترس و لرز از جلوی حراست نگذشته ، تو خیابون هزارتا تیکه ی بی نمک رو نشنیده و ... خلاصه اش این شد که سرمو گذاشتم روی کتاب کاپلان و سادوک روی صفحه ی 556 مبحث سبب شناسی اسکیزوفرنی ، و فکر کردم دلم نمیخواد اصلا الان به کنفرانس روانشناسی و میان ترم درس های ICU و دیالیز فکر کنم ، دلم نمیخواد یه ماه مونده به تولدم زندگی برام انقد سیاه بشه که دلم بخواد بزنم زیر گریه ، و سعی کردم برای این دختر کوچولوی پنج روزه آرزوی اتفاق های خوب و آینده ی درخشان و روشن کنم که مثه من تو اخرین ماه 21 سالگیش سرشو نذاره رو کتاب و از هجوم اینهمه تباهی بغض نکنه ...
گاهی وقتها با اینکه تصمیم خودته که انقدر محکم دست تنهاییتو چسبیدی و روابطتو محدود کردی ولی باز دلت برای یه همپای ساده برای غروبهای مزخرفِ رخوت بهانه میگیره !
*عنوان از مهدی موسوی