اگه دست من بود ، تو این هوای فوق العاده جذاب که یک ساعت قبل بارون زد و الان صدای گنجشک هایی که رو بالکن نشستن پیچیده تو اتاق ، میرفتم بیرون و از خیابون مورد علاقم میرفتم تا کتاب فروشی مورد علاقم و تو راه به اهنگ های مورد علاقم گوش میدادم ! اما دست من نیست و باید بشینم درس بخونم چون این هفته به شدت هفته ی سنگین و سختی خواهم داشت !
مامان داشت با تلفن حرف میزد و به کسی که بچه اش تازه متولد شده تبریک میگفت و براش آرزوهای خوب میکرد ، فکر کردم چطور یکی میتونه تو این شرایط انقدر انگیزه داشته باشه که بچه دار بشه ؟؟؟ تو این شرایط که آدم ترجیح میده بمیره تا به زندگی ادامه بده ، واقعا یه بچه ی جدید؟؟ که هنوز راه نرفته دندون در نیاورده واکسن نزده غذا جامد نخورده مدرسه نرفته توی مدرسه معلم ها تحقیرش نکردن استرس بی خود و بی جهت امتحان ها رو تحمل نکرده کنکور نداده به دانشگاه و رشته ای که دوست نداره نرفته و از اونجایی که بچه ای که باعث شد این فکرا بیاد تو سرم دختر بود : هنوز پریود نشده و شکم دردهای مزخرفی که از شدتش بالا بیاره رو تحمل نکرده ، با ترس و لرز از جلوی حراست نگذشته ، تو خیابون هزارتا تیکه ی بی نمک رو نشنیده و ... خلاصه اش این شد که سرمو گذاشتم روی کتاب کاپلان و سادوک روی صفحه ی 556 مبحث سبب شناسی اسکیزوفرنی ، و فکر کردم دلم نمیخواد اصلا الان به کنفرانس روانشناسی و میان ترم درس های ICU و دیالیز فکر کنم ، دلم نمیخواد یه ماه مونده به تولدم زندگی برام انقد سیاه بشه که دلم بخواد بزنم زیر گریه ، و سعی کردم برای این دختر کوچولوی پنج روزه آرزوی اتفاق های خوب و آینده ی درخشان و روشن کنم که مثه من تو اخرین ماه 21 سالگیش سرشو نذاره رو کتاب و از هجوم اینهمه تباهی بغض نکنه ...