تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

هزار قناری خاموش در گلوی من


این‌روزا که خوابم کمتر شده و کارم بیشتر ، بعد از جون کندن‌هام واسه امتحانا ، صورتم لاغر شده و زیر چشام سیاه، امروز صورتمو کرم نزده بودم که دو سه نفر بهم گفت وای چقدر زیر چشات سیاه شده !! منم برای اینکه دیگه این جمله‌ی مسخره رو نشنوم سیاهی زیر چشمامو زیر کرم پودر مخفی کردم . 

دارم صورتمو پاک میکنم و تو آینه به خودم و سیاهی زیر چشم‌هام و یدونه جوش بالای ابروی چپم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم هیچ‌کس آدمو اینجوری که خود واقعیتی قبول نمیکنه، با همین زیر چشم‌های سیاه ، با همین جوش روی صورت ، با همین مو‌هایی که بی حالت مونده . باید اینا رو پنهون کنی! مدتیه دیگه به عشق و معجزشو اینجور چیزا فکر نمیکنم، یعنی دیگه اعتقادی بهش ندارم ، ولی برای چند لحظه که تو اینه خودمو نگاه میکردم فکر کردم خوبه که کسی آدم رو اونقدر دوست داشته باشه که مجبور نباشی سیاهی زیر چشم‌هات ، سفیدی موهات و از همه مهم‌تر زخم‌های روحت رو ازش پنهون کنی .. اِنی وِی ، همچین آدمی وجود نداره و نخواهد داشت و دستمال آرایش پاک‌کن رو پرت میکنم توی سطل آشغال ، به اضافه‌ی تمام این فکر‌ها و خیالات باطل رو . 


*عنوان از احمد شاملو 

۱ نظر

ای جا‌ده‌های گمشده در مه



کتاب‌های نخوانده‌ی توی کتابخانه‌ام و لیست بلند بالای کتاب‌ها در نُت‌های گوشی ام را نگاه میکنم و توی دلم قند آب می‌شود که فردا درس خواندن‌های خشک و بی انعطاف برای امتحان‌هایی بی انعطاف تر و گرفتن نمره برای رقابت‌هایی بی‌اهمیت و به غایت بی‌ارزش تمام می‌شود و می‌توانم روی تختم دراز بکشم و از تمام زشتی‌ها و سیاهی های این جهانِ تباه به آغوش بی‌دریغِ کلمات پناه ببرم ! از فردا فقط کتاب است و گیتار ... 


پ‌نوشت : مامان پنج‌شنبه یه عمل داره و البته که نمی‌تونم حتی یک‌هفته رو بدون نگرانی سپری کنم ! این روزها مامان رو نگاه میکنم و توی دلم می‌گم : « سلامت همه آفاق در سلامتِ توست/به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد » و گریه‌ام میگیره ، من این‌روزها با هرچیزی گریه‌ام میگیره و هیچ‌وقت فکر نمیکردم کسی که توی تاکسی زمانی که‌ از رادیو آهنگ ماه عسلِ پاشایی پخش میشه و زیر عینک آفتابی اشک‌هاش رو پاک می‌کنه من باشم !! چه بهم ریخته‌اند این روز‌ها ، چه نا‌آرام‌اند این‌روزها ... چه بهم ریختم این‌روزها ..

Praxis

Eiffel



عکس رو تو پینترست دیدم و به کسی فکر کردم که هرروز برای رفتن به سر کار از این خیابون میگذره .

ایا هرروز سرشو برمیگردونه تا چشمش به ایفل بیوفته؟ یا روزایی که حالش بده ، دیرش شده و یا هرچی،بی‌تفاوت از کنارش میگذره ؟

      


         

       

۶ نظر

1تیر بخیری


کینه‌هایم را فراموش کرده‌ام

عشق‌هایم را 

دشمنانم را بخشوده‌ام

دوست تازه‌ای برنمیگزینم .

"عباس کیارستمی"


پ‌نوشت : بمونه تو یادم 

دیگه اجبار نیست،حالا واقعا یه انتخابه



تو خوبی ، اما من دیگه به خوبی احتیاجی ندارم !

?Did they get you to trade your heroes for ghosts


How I wish,I wish you were here

,We’re just two lost soul swimming in a fish bowl  year after year

running the same old ground,what have we found? Same old fear

...Wish you were here 


Music: wish you were here by Pink floyd

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد


هر از چندگاهی میرم سراغ وبلاگ‌های قدیمی ، وبلاگ‌هایی که قبلاترها میخوندم،از سال ۸۹به این‌ور که با وبلاگ‌ اشنا شدم و خودم وبلاگ داشتم ، ادرس‌ وبلاگ‌های اونایی که قبلاها برام کامنت میذاشتن رو وارد میکنم و با این عبارت رو به رو می‌شم : وبلاگی با این آدرس پیدا نشد ! این جمله غمگینه . این جمله مثه زدن زنگ در خونه رفیق قدیمیته که چندسال ازش بی‌خبر بودی و فهمیدن این‌که از اونجا رفته . 

یا مثلا میرم از آرشیو پیوند‌های همون دوسه تا وبلاگی که از قدیم مونده وارد وبلاگ‌های قدیمی میشم . که اکثرا از ۹۳/۹۲به اینور آپ نشده ! اینکه آخرین مطلب به وبلاگ واسه چندین سال پیش باشه حتی از دیدن عبارت بالا هم غمگین‌تره.حسِ ناتمومی میده به آدم . حس اون خونه‌ بزرگه‌ی روبه روی خونه‌ی مامان‌بزرگ اینا که می‌گفتن صاحباش زن و مرد ثروت‌مندی بودن که بچه‌ای نداشتن . بعد مرگشون خونه همونطور رها شده‌بود .تو بچگی همیشه از پنجره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگ بهش نگاه میکردم ، به صندلی کج افتاده توی حیاط،به میل پرده‌های کج پنجره‌ها و غمگین میشدم .

من همیشه عادت دارم با چیزهایی که بهم ربطی نداره بیشتر از مسائلی که به خودم مربوطه غمگین میشم.

وبلاگ‌های رها شده رو که میبینم فکر میکنم حتما نویسند‌ه‌اش الان حال خوبی داره ، حتما تنها نیست ، حتما نصفه‌شبا کلی حرف گیر نمی‌کنه تو گلوش که راه نفسشو بگیره،وگرنه آدم وبلاگشو ول میکنه تک و تنها؟؟ 


خودم هربار که اینجا چیزی می‌نویسم فکر می‌کنم چه فایده‌ای ‌داره واقعا؟؟ گفتن اینچیزها به آدم‌هایی که هیچ شناختی ازت ندارن بهتر میکنه حالتو؟ خودم چندبار دستمو رو گزینه‌ی حذف وبلاگ نگه داشتم و بعد نظرم عوض شد . من آدم گذاشتن و رفتنم ، شایدم آدم گذاشتن و رفتن نباشم ! من یبار یجا رو گذاشتم و رفتم هنوز جاش درد میکنه !

اینا رو گفتم که بگم نذارین برین وبلاگاتونو . چون جمله‌ی وبلاگی با این آدرس پیدا نشد غمگینه . چون آرشیوی که آخرین تاریخش بهمن ۹۳باشه غمگینه ! غم نذارین رو غم‌های این دنیای غمگین !


پ‌نوشت: امروز با خوندن پست کسی که گفته بود میخواد وبلاگشو حذف کنه یه‌دفعه به این چیزا فکر کردم . امیدوارم اینارو بخونه و تجدید نظر کنه . اگرم خواست حذف کنه که دیگه هیچی ، بالاخره هممون یه‌روز یه چیزو ناتموم میذاریم و میریم دیگه ، مثه خونه‌ بزرگه‌ی روبه‌روی خونه‌ی مامان‌بزرگ :)

۱ نظر

بدبینانه یا واقع‌بینانه ؟


سرمو از رو جزوه میارم بالا و برمیگردم سمت چپ به خودم تو آینه‌ی قدی روی در کمدم نگاه میکنم و از خودم می‌پرسم : آیا میشه روزی حس عشق و شادی به قلب من برگرده و اینهمه رخوت و ناامیدی از وجودم بره ؟ و به خودم قاطعانه جواب میدم : نه نمیشه ، درستو بخون و انقدر چرت‌ و پرت نگو . بعد دوباره سرمو برمیگردونم سمت جزوه و سعی میکنم که بتونم درس بخونم . 



پ‌نوشت بعدا اضافه شده : آهنگ از تنهایی می‌ترسمِ رضا یزدانی رو هی بذارین گوش بدین و دوباره ری‌پلی کنین و سه‌باره و چندین‌باره ...

۳ نظر

منِ عنِ درون-اعتراف‌گونه‌ی سوم


شاید اینروزا بیشترین چیزی که حال منو بد میکنه خودمم ! اینو چند روز پیش یکی وسط یه جر و بحث پرت کرد تو صورتم و راستش من هیچی نداشتم که بعدش بهش بگم ، خلع سلاح شدم ! در جواب من که گفتم حالمو بد میکنی گفت تو حالت از خودت بده حوصله‌ی بقیه رو نداری.راست میگفت . من حالم از زمین و زمان بهم میخوره اما بیشتر از همه از خودم بیزارم.از خودم و تمام عقاید و افکارم . از صدایی که مدام توی سرم حرف میزنه . من هرجمله‌ای که میگم دو دقیقه بعدش پشیمون میشم . هرکاری که میکنم چندثانیه بعدش حس متناقضی تو خودم حس میکنم ! من هرروز که از خواب بیدار میشم بخاطر چیزی که دیشب بودم و حرف هایی که زدم از خودم بدم میاد. 

یه شکست واقعی ولی از درون ! 

مدتیه کاملا تمرکزم رو از دست دادم ، نمیتونم چیزی بنویسم چون نمیتونم افکارم رو منسجم کنم و بهشون جهت بدم.

از اواخر فروردین یه کتاب رو شروع کردم ولی هنوز نتونستم تمومش کنم . از خودم راضی نیستم ، توی هیچ چیز از خودم راضی نیستم. حس میکنم تبدیل به یه ادم متوسطِ رو به زوال شدم که از خیلی چیزا یه سررشته‌ی کوچیک داره ولی هیچکدومو تا ته و تا یه جای درست حسابی ادامه نداده . میدونی منظورم چیه ؟


بیرونم به شدت دوست داره که دیگران رو خوشحال کنه ، دوست داره شاهد پیشرفت بقیه باشه،دوست داره بقیه به چیزهایی برسن که اون نرسیده و خیرخواهانه به دیگران کمک میکنه ،اما حس میکنم درون من ناخوداگاه موجود حسودی  شروع به تشکیل شدن کرده که از غم و شکست و تنهایی ادم‌ها لذت میبره.یه جایی تو کدوم کتاب کامو بود ( سقوط بود گمونم ) که میگفت من همیشه به ادم های نابینا کمک میکردم تا از خیابون عبور کنن و واقعا از این کار لذت میبردم ولی الان میفهمم که من درواقع از ناتوانی و حقارت اونها لذت میبردم ! ( مفهومش این بود ، دقیقا جمله‌ش اینجوری نبود ) حالا من دقیقا همچین حسی دارم ! حس میکنم که تبدیل به ادم حسود مزخرفی شدم که از نتونستن ادمها،از زشتی‌هاشون و از نتونستن هاشون لذت میبره (اخ که چقدر اعتراف به این موضوع برام سخت بود.. )


به هرحال ، تحمل خودِ نصفه نیمه‌ام این روزها برام از هرچیزی سخت تره . خودم که دارم روزهام رو به گندترین حالت ممکن میگذرونم ! خودم که تمام روزمو خسته و رخوت زدم و انرژی هیچ کار خلاقه‌ای رو ندارم .خودم که الان دارم فکر میکنم تا یه بهانه پیدا کنم و قراری که فردا از چندهفته پیش با دوستم گذاشتم رو کنسل کنم،  خودم که تکلیفم با ایندم معلوم نیست ! خودم که هرروزم عین دیروزمه و حتی کمی وخیم تر!خودم که توی همه چیز سطحی شدم ، توی سوادم توی مطالعه‌ام توی صحبت‌هام توی دوستی‌هام . خودم که دیگه تقریبا نمیتونم بشینم و دو جمله با کسی حرف بزنم!خودم که عصبی و کلافه‌ام !خودم که مدام توی وجود دیگران  دنبال یه عیب میگرده تا این فرضیه‌شو ثابت کنه که نباید به هیچکس اعتماد کرد . 

خودم که اینهمه تنهام و توی سرم همش حرفه ، و فکر میکنم حالا دیگه به جایی رسیدم که باید پرچم شکستم رو بالا بگیرم و از پشت سنگر به درد نخورم بیام بیرون ..

 

۱۰ نظر

دورانِ خوشِ کارشناسی !


فردا آخرین روزیه که با بچه‌های کلاس به عنوان هم کلاسی زیر یه سقف قرار میگیریم! در واقع میتونم بگم فردا آخرین باریه که تحملشون میکنم ! البته کلاسامون هفته‌ی پیش تموم شده و فردا یه کارگاهه که حضور توش الزامیه ، فردا اخرین روزیه که مجبورم کنارشون بشینم و به پارادوکس های ذهنیم با اونا و عقاید و کاراشون مدام بگم : هیس !! 

دو ترم آخر فقط بیمارستانیم و درس تئوری نداریم،البته که گروه بیمارستانم تحملش به مراتب سخت تره چون دوتا از عجیب و غریب ترین بچه‌های کلاس عضوشن، ولی خب باز هم جای بسی شکر و سپاس باقیه که خیلی از بچه‌های اون کلاس ۴۵نفره رو نمیبینم ! طی این چند ترم بارها بهشون نگاه میکردم و با خودم میگفتم خدایا چطور ممکنه اینهمه ادم عجیب و زیر آب زن دور هم توی کلاس جمع شن ؟ اینهمه خاله زنک و اب زیر کاه ؟؟ و وای که چقدر سخت بود با وجود تمام تضادهایی که باهاشون داشتم سعی کردم فقط توی خودم بریزم و در ظاهر عادی و یه همکلاسی معمولی به نظر بیام! وقتی میگم عجیب و غریب واقعا اغراق نمیکنم ! ادم های بیست و یکی دوساله ای که هنوز تو دوران پره اسکول ایجشون گیر کرده بودن :/ مثلا در کمال بیخیالی یه جمله میگفتی روز بعد صد نفر تو تلگرام باهات دعوا میگرفتن و عین زامبی ها دندون برات تیز میکردن که چطور تونستی این حرفو بزنی؟؟بعد تو با خودت فکر میکردی چطور در عرض یکی دو ساعت حرفت انقد تحریف شد !؟ حالا این چشمه‌ی کوچکی از دریای بیکران رفتارهاشون بود که دیگه از اینکه برن پیش استاد زیر ابتو بزنن یا مثلا کلاس لغو کنن و اعلام نکنن یا مطالب امتحانو کم و زیاد کنن خبر ندن هم نگم :/ بعد نکته‌ی جالبش اینه که همین آدم‌های درظاهر سانتی‌مانتال و باکلاس میشینن باهات بازی مزخرف جرئت یا حقیقت انجام میدن ،دو روز بعد تمام جوابات کف دست کل بچه‌های دانشکدست:/ اولین ترما یکی از سوالا ازم این بود که از شخصیت کدوم یکی از پسرای کلاس خوشت میاد؟من از همه جا بیخبرم گفتم فلانی :/ تا هفته ی بعدش کلا پسره جواب سلام منم نمیداد تو اینستاگرام هم منو انفالوم کرد :// دیگه اخراش خودمم داشت باورم میشد که عاشقشم =)) یعنی این وضعیت ما بود در طول ۶ترم ! دقیقا همینقدر کودکانه و پیش دبستانی طور !! خلاصه اینکه الان لحظه شماری میکنم واسه تموم شدن این دو ترم باقی مونده و فکر میکنم به حرف اونایی که میگن کارشناسی بهترین دوران زندگی ادمه و دلت بعدا براش تنگ میشه! واقعا زندگی قراره چقدر چرت پیش بره که این سالا بهترینش باشه و دلم براش تنگ شه؟؟؟


پی‌نوشت: بله بله خودمم میدونم نکاتی که از کلاس گفتم خیلی بچگانه بود ، باور کنین اینا برای منم مهم نیستن و خیلی پیش پا افتادن و منم همچین دغدغه‌هایی ندارم !ولی وقتی ۶ترم هرروزش رو با آدمهایی بگذرونی که همین مسائل بی اهمیت رو تو گوشِت بُلد کنن و تکرارش کنن ، مجبوری بهشون توجه کنی ! حتی اگه واقعا دلت نخواد ! و همین تناقض بین آدم‌های اطرافت و چیزی که تو ذهنته هی عذابت میده!

پی‌نوشت ۲ : البته بی انصافی نکنم تک و توک روزهای خوبی هم داشت که خوش گذشته بود :O

پی‌نوشت ۳: چقدررر طولانی شد :|

۵ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان