شاید اینروزا بیشترین چیزی که حال منو بد میکنه خودمم ! اینو چند روز پیش یکی وسط یه جر و بحث پرت کرد تو صورتم و راستش من هیچی نداشتم که بعدش بهش بگم ، خلع سلاح شدم ! در جواب من که گفتم حالمو بد میکنی گفت تو حالت از خودت بده حوصلهی بقیه رو نداری.راست میگفت . من حالم از زمین و زمان بهم میخوره اما بیشتر از همه از خودم بیزارم.از خودم و تمام عقاید و افکارم . از صدایی که مدام توی سرم حرف میزنه . من هرجملهای که میگم دو دقیقه بعدش پشیمون میشم . هرکاری که میکنم چندثانیه بعدش حس متناقضی تو خودم حس میکنم ! من هرروز که از خواب بیدار میشم بخاطر چیزی که دیشب بودم و حرف هایی که زدم از خودم بدم میاد.
یه شکست واقعی ولی از درون !
مدتیه کاملا تمرکزم رو از دست دادم ، نمیتونم چیزی بنویسم چون نمیتونم افکارم رو منسجم کنم و بهشون جهت بدم.
از اواخر فروردین یه کتاب رو شروع کردم ولی هنوز نتونستم تمومش کنم . از خودم راضی نیستم ، توی هیچ چیز از خودم راضی نیستم. حس میکنم تبدیل به یه ادم متوسطِ رو به زوال شدم که از خیلی چیزا یه سررشتهی کوچیک داره ولی هیچکدومو تا ته و تا یه جای درست حسابی ادامه نداده . میدونی منظورم چیه ؟
بیرونم به شدت دوست داره که دیگران رو خوشحال کنه ، دوست داره شاهد پیشرفت بقیه باشه،دوست داره بقیه به چیزهایی برسن که اون نرسیده و خیرخواهانه به دیگران کمک میکنه ،اما حس میکنم درون من ناخوداگاه موجود حسودی شروع به تشکیل شدن کرده که از غم و شکست و تنهایی ادمها لذت میبره.یه جایی تو کدوم کتاب کامو بود ( سقوط بود گمونم ) که میگفت من همیشه به ادم های نابینا کمک میکردم تا از خیابون عبور کنن و واقعا از این کار لذت میبردم ولی الان میفهمم که من درواقع از ناتوانی و حقارت اونها لذت میبردم ! ( مفهومش این بود ، دقیقا جملهش اینجوری نبود ) حالا من دقیقا همچین حسی دارم ! حس میکنم که تبدیل به ادم حسود مزخرفی شدم که از نتونستن ادمها،از زشتیهاشون و از نتونستن هاشون لذت میبره (اخ که چقدر اعتراف به این موضوع برام سخت بود.. )
به هرحال ، تحمل خودِ نصفه نیمهام این روزها برام از هرچیزی سخت تره . خودم که دارم روزهام رو به گندترین حالت ممکن میگذرونم ! خودم که تمام روزمو خسته و رخوت زدم و انرژی هیچ کار خلاقهای رو ندارم .خودم که الان دارم فکر میکنم تا یه بهانه پیدا کنم و قراری که فردا از چندهفته پیش با دوستم گذاشتم رو کنسل کنم، خودم که تکلیفم با ایندم معلوم نیست ! خودم که هرروزم عین دیروزمه و حتی کمی وخیم تر!خودم که توی همه چیز سطحی شدم ، توی سوادم توی مطالعهام توی صحبتهام توی دوستیهام . خودم که دیگه تقریبا نمیتونم بشینم و دو جمله با کسی حرف بزنم!خودم که عصبی و کلافهام !خودم که مدام توی وجود دیگران دنبال یه عیب میگرده تا این فرضیهشو ثابت کنه که نباید به هیچکس اعتماد کرد .
خودم که اینهمه تنهام و توی سرم همش حرفه ، و فکر میکنم حالا دیگه به جایی رسیدم که باید پرچم شکستم رو بالا بگیرم و از پشت سنگر به درد نخورم بیام بیرون ..