اینروزا که خوابم کمتر شده و کارم بیشتر ، بعد از جون کندنهام واسه امتحانا ، صورتم لاغر شده و زیر چشام سیاه، امروز صورتمو کرم نزده بودم که دو سه نفر بهم گفت وای چقدر زیر چشات سیاه شده !! منم برای اینکه دیگه این جملهی مسخره رو نشنوم سیاهی زیر چشمامو زیر کرم پودر مخفی کردم .
دارم صورتمو پاک میکنم و تو آینه به خودم و سیاهی زیر چشمهام و یدونه جوش بالای ابروی چپم نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم هیچکس آدمو اینجوری که خود واقعیتی قبول نمیکنه، با همین زیر چشمهای سیاه ، با همین جوش روی صورت ، با همین موهایی که بی حالت مونده . باید اینا رو پنهون کنی! مدتیه دیگه به عشق و معجزشو اینجور چیزا فکر نمیکنم، یعنی دیگه اعتقادی بهش ندارم ، ولی برای چند لحظه که تو اینه خودمو نگاه میکردم فکر کردم خوبه که کسی آدم رو اونقدر دوست داشته باشه که مجبور نباشی سیاهی زیر چشمهات ، سفیدی موهات و از همه مهمتر زخمهای روحت رو ازش پنهون کنی .. اِنی وِی ، همچین آدمی وجود نداره و نخواهد داشت و دستمال آرایش پاککن رو پرت میکنم توی سطل آشغال ، به اضافهی تمام این فکرها و خیالات باطل رو .
*عنوان از احمد شاملو