تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

" بت‌سازی ممنوع "


چندوقته از آدم‌ها بت نمی‌سازم ، یعنی نمی‌شینم بگم آخ تو چقدر خوبی، چقدر فراانسانی! نه از آدم جدیدی بت می‌سازم و حتی اون‌هایی که قبلا برام مثل رب‌النوع بودن رو از جایگاه برترشون پایین آوردم. خب دیگه حوصله‌شو نداشتم که سوپرهیومن‌هام گند بزنن به تصوراتم و هربار پیش خودم شکست بخورم ! الان می‌دونم بتی وجود نداره، ابرانسانی وجود نداره ، هیچ وااوو چه آدم فوق‌العاده‌ای وجود نداره . همه‌مون انسانیم، انسان ، از فرمانرو جانوران با نیازهای برتر و پست انسانی ، نیاز به غذا ، آب و دست‌شویی!! حالا این میون بعضی‌ها بهتر و بعضیا بدتر . یکی میفهمه و یکی نمی‌فهمه ، یکی روی شخصیتش کار کرده و یکی بویی از فرهنگ و شخصیت نبرده، خب حتما اینا جایگاه‌های متفاوتی دارن ولی مطلقا جدا از گونه‌ی انسان نیستن! منزه نیستن ، " بت " نیستن . یجوری باید برای همه این حق رو قائل بشم که کارایی کنن که یه انسان ممکنه انجام بده . یبوست بگیرن و توی دستشویی زور بزنن! بخاطر آماده نبودن ناهارشون نقاب تمدنشون بیوفته و مثل یه حیوان درنده‌ی وحشی با دیگران برخورد کنن ! توی دعوا فحش‌های کاف‌دار و گاف‌دار نثار هم کنن و حتی گاهی برخلاف عقایدشون عمل کنن . همین!

هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند *


حالا باید آمارشان به هزار شب رسیده باشد،شاید بیشتر حتی،شب‌هایی را می‌گویم که داشتم میمردم که کسی باشد که بتوانی با او حرف بزنی،و از بی‌رحمیِ این همه جایِ خالیِ مدام ، غصه‌ام شده بود.البته نمی‌دانم مردن می‌تواند عمق این درد را نشان بدهد یا نه چون به‌نظرم از چیزی مردن هم از آن ترکیب‌هاست که با استفاده‌ی مکرر ،مفهوم واقعی و عمیق خود را از دست داده.مردن،مردن را با تک به تک سلول‌ها احساس کردن!باید هزار شب را رد کرده‌ باشد.نشسته بودم کلیدر می‌خواندم و آهنگ کولیِ همایون شجریان را گوش می‌دادم_آنقدر این ترکیبِ لعنتی به جانم می‌نشیند که دلم می‌خواهد دنیا در همان لحظه تمام شود و گمان کنم زندگی همه‌اش شیرین بوده و دلچسب_همایون شجریان داشت می‌خواند سودای هم‌رهی را گیسو به باد دادی که دوباره این حس آمد و نشست روبه‌رویم.بگذریم، می‌خواهم بهت بگویم که چطور می‌شود هرشب و هرشب در خودت پیچ بخوری برای هم‌صحبتی،هم‌صدایی،چیزی... امروز در دفتر یادداشت‌هایم نوشتم تنهایی‌ام مثل زخمی‌ست که بعد از مدت‌ها همچنان خون تازه می‌زاید وبعد فکر کردم این واقعی‌ترین جمله‌ای بود که تا حالا راجب تنهایی‌ام نوشته‌ام.حالا شب شده،پرده‌ی اتاق را می‌زنم کنار و باد می‌خورد به صورتم،مرداد دارد تمام می‌شود،شهریور تمام می‌شود ،تابستان می‌گذرد و پاییز می‌رسد،پاییز و غروب‌های تاریک و بارانی‌اش از راه می‌رسد،دلتنگی اما کش می‌آید در امتداد تمام فصل‌های سال.


* عنوان از سهرابِ سپهری،بخشی از شعر مسافر

به زایشِ دگرباره‌یِ امید چند گاه باقی‌ست؟


آه چقدر امید، دریا دریا امید_ولی نه برای ما 


کافکا 

Filling the loneliness


آخر هفته‌ی خود را چگونه گذراندید :


- انیمیشن (Coco(2017

- فیلم (The great Gatsby(2013

- فیلم (Sybil (1976

- جلد پنجم کتاب کلیدر 


 یکی از یکی بهتر  


+ فکر می‌کنم چقدر فیلم خوب هست که ندیدم و چقدر کتاب خوب هست که نخوندم ! این هم خوبه هم بد .

++ رشت از دیشب تا همین الان بارونیه ، نه از اون بارونا که بیشتر هوا رو گرم و مرطوب می‌کنه ، از اونا که سرد میشه و باد از پنجره میاد تو اتاق 

but hope is the last savior

                 


آدم نمیتونه بدون امید زندگی کنه ، شاید بتونه زنده بمونه ، ولی زندگی نمی‌کنه

اینو تو بدترین شرایط زندگیم برای یکی فرستاد و اون برام نوشت : "دل ما همیشه شکسته‌ست فرزند ، اما امیدواری هیچ‌وقت از جیپ چپ پیراهن‌مان کم نشد" بعد فکر کردیم چی به سر ادم میاد وقتی همه‌ی امیدشو ناامید کنن ؟ وقتی تا چشمش کار میکنی تاریکی باشه ؟ میمیره دیگه ، نمی‌‍میره ؟


پی‌نوشت : جمله‌ی داخل " " واسه ناظم حکمته .

زندگی همیشه جریان داشته و دارد و خواهد داشت


نزدیک‌ترین دوستم دارد عقد می‌کند و من انقدر به زندگی ناامیدم که فکر می‌کنم اینهمه انگیزه را از کجا آورده‌اند که توی این وضعیت می‌خواهند ازدواج کنند ، وقتی من برای خریدن یک کفش هم این پا و آن پا می‌کنم؟مامان اما می‌گوید زندگی همیشه جریان دارد ، می‌گوید حتی اگر دلار بشود ۲۰هزار تومان هم عده‌ای ازدواج می‌کنند و عده‌ای زاییده می‌شوند و عده‌ای می‌میرند.و من فکر می‌کنم که زندگی همیشه جریان دارد حتی اگر من در خمودگی خودم بپوسم.جریان دارد و حتی برای نگاه کردنت سرش را هم برنمی‌گرداند.


پی‌نوشت : دارم آهنگ عسل‌بانوی سیاوش قمیشی گوش می‌دهم و سرم را با آن بخشش که با سوت است تکان می‌دهم ،این یکی از کارهایی‌ست که بهم آرامش می‌دهد. 

حالا هم دارد می‌گوید سکوت لحظه‌های تلخو بشکن ! چقدر سکوت لحظه‌های تلخ ادامه‌دار شده‌اند ...

پی‌نوشت دو: عنوان جدید وبلاگ نام کتاب مورد علاقه‌ام است که جدا از خود کتاب ، ترکیب این دو واژه یکی از دلنشین و گویاترین ترکیب‌هاییه که تا حالا با اون مواجه شدم.

۳ نظر

به ترس‌های دیگران احترام بگذاریم


من از گربه می‌ترسم ! بله من علی‌رغم اینکه دوست ندارم از گربه‌ بترسم اما می‌ترسم و وقتی گربه در فاصله‌ی کمی از من قرار بگیرد کنترل جیغ و داد و حرکاتم را از دست می‌دهم و مقدار بسیار زیادی هورمون ستیز و گریز به داخل خونم تخلیه می‌شود و ضربان قلبم می‌چسبد به optimal level . ( فوبیای گربه ندارم ، فقط می‌ترسم ، این دوتا با هم فرق دارند ولی خب حالا انگار مد شده هرکسی فوبیای یک چیزی داشته باشد ! ) داشتم می‌گفتم ، من از گربه می‌ترسم و این خیلی عجیب است که از من انتظار دارند به علاقه‌ی وافرشان به گربه احترام بگذارم ولی خودشان ذره‌ای به ترس من از گربه احترام نمی‌گذارند و با سوالاتی این چنینی که واااقعاااااا از گربه میترسی؟؟؟ یا بدتر از آن ، اخه گربه هم ترس داره ؟؟؟ 

لابد داره، لابد ترس داره که ازش می‌ترسم :/ و بعد هی میخواهند گربه را بچسبانند بهت که ببییین ،ببیییین چقدر نازه!

خب دوست عزیز می‌ترسم !!

 و این به این معنا نیست که به حیوانات علاقه‌ای ندارم یا آدم سنگ دلی هستم ، من انقدری از گربه می‌ترسم که حتی جرئت اسیب رساندن بهش را هم ندارم :/


سخنی چند با دوستان این چنینی: همونطور که من نمیگم واااقعااااا گربه دوست داری؟؟؟یا مثلا اه اه چطور تو خونت گربه داری؟؟؟ شما هم هی نپرس اخهه چرا از گربه میترسییی؟؟ احترام ، این احترام کوفتی مقوله‌ای دو طرفه است !

۲ نظر

آیا همیشه تلاش کردن برابر است با موفقیت ؟


داشتم عکس‌های گوشیمو پاک می‌کردم که چشمم خورد به عکس برگه‌های مصاحبه‌ام که واسه واحد بهداشت روان با یکی از بیمارای بیمارستان انجام داده بودم ! بیمار کیس دوقطبی با علائم سایکوتیک(توهم و هذیان ) بود و من تو ۱۲ جلسه خودمو کشتم تا باهاش مصاحبه کنم توهمات و هذیاناشو بررسی کردم و راجب بچگیش ، خونوادش و و اینکه تو تنهایی‌هاش چیکار میکنه و ...ازش سوال کردمو خلاصه تمام سوالاتی که اکثر بچه‌ها از خودشون پر میکنن چون واقعا از مریض نمیپرسن رو ازش پرسیدم ، حتی یه جلسه از زمان استراحتم زدم و سر مصاحبه‌ی روانشناس باهاش نشستم ، روزای آخر هم حتی خودم داشتم تبدیل به کیس سایکوتیک میشدم از بس گوش جان سپرده‌بودم به حرفاش:/ ، وقتی روز آخر برگه‌های مصاحبه رو تحویل استاد دادم تو سالن آمفی‌تئاتر بیمارستان جلوی سی نفر از بچه‌های کلاس زل زد بهم و به من که فکر میکردم الان می‌شنوم که آفرین چه مصاحبه‌ی کاملی گفت : این سوالارو واقعا از مریض پرسیدی یا از خودت پر کردی ( با یه لبخند که معنیش میشد دیدی مچتو گرفتم :/ ) گفتم یعنی چی ؟؟ گفت یعنی کی این‌همه رو پرسیدی ؟ 

و برای اینکه بیشتر بگه که میخوام ضایع‌ت کنم دوباره کلی سوال راجب بیمار و علائمش ازم پرسید!

خلاصه اونجا بود که فهمیدم همیشه اینجوری نیست که مزد زحمتاتو بگیری ! گاهی به راحت‌ترین شکل ممکن میرینند ( با عرض معذرت) به تو و زحمت‌هات :/

الانم منتظرم که نمره‌ی این واحد بیاد رو سایت و شاهد این باشم که چطور بعد از جان کندن‌های بیهودم ، یه عده که بیمارستان رو فان برگذار کردن نمره‌شون از من بالاتر میشه :)

۳ نظر

Replaying



مرا به موطنم بده 

وطن به بودنم بده 

که در نشیب جاده‌های بی‌سوارم 

 

چارتار / چشم بی‌برابر 

من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت‌بام‌های مه‌آلود آسمان چیزی نبوده‌ام


دو سه سال پیش اگه میپرسیدن میشدم جز شهروند درجه‌ی متوسط! حالا اما به عنوان یه انسان ۲۲ساله جایگاهم دقیقا زیر خط فقره ! کلافه‌ام از اینکه هیچ‌وقت نتونستم اونقدری پس انداز داشته باشم که بدون کمک از مامان یا بابام تنها برم سفر. پامو از مرزهای این گربه‌ی عزیز یه وجب بذارم اونور تر ! صب کن ببینم ، اصن مگه هیچ‌وقت دوستی داشتم که اونقدر پایه باشه که بتونم باهاش برم سفر ! حالا نه که بریم پراگ خیلی با کلاس جلوی خونه ی کافکا عکس بگیریم بذاریم اینستاگرام و یه کپشن خسته بذاریم زیرش که پز روشن‌فکریمونو کامل کنه ، همین ترکیه که بیخ گوشمونه ! اذربایجان اصلا ، بابا لامصب تاجیکستان دیگه :/ بله نشده ، اصلا گور بابای سفر خارجه هم کرده ، چرا باید من آرزومو برای داشتن یه ماشین برای خودم که واسه بیرون رفتن باهاش نیاز به اجازه گرفتن از کسی و هزارتا توضیح نداشته باشم رو درحد ماشینی که حتی دوستشم نداری پایین بیارم بعد دقیقا وقتی موقعی میشه که با خودت میگی خب میتونی به همونم برسی همه چیز گرون میشه ؟ و هی همه میگن الان اصلا موقعیت مناسبی واسه ماشین گرفتن نیست ؟ موقعیت مناسب؟؟؟ این جوونی منه که داره به ف‌ا.ک فنا میره به درک که موقعیت مناسبی نیست.

بله ،پول چیز مهمی نیست و خوشبختی نمیاره که زر مفتی بیش نیست ، من از اینکه برای رسیدن به همه چیز باید پول داشته باشم که ندارم حالم بهم میخوره.

حالم از خودم و این زندگی شهروندی درجه متوسط رو به فقر داره بهم میخوره که انگار نخ آرزوهامونو  یه عده گرفتن و تا ما ذره ای بهش نزدیک میشین اونا نخشو میکشن و با خنده ی تمسخر امیز ازمون دورش میکنن و به ریشمون میخندن . حالم از این و ط ن حتی بهم میخوره که تقدیرم گره خورده بهش ، حالم از آینده ی نکبتیم بهم میخوره که انگار قراره همینطوری مزخرف بگذره، که تمام فکرم شده چطور میشه از این و ط ن زدن به چاک.حالم از دغدغه ها و آرزوهام که واسه یه عده جز روتین زندگیه بهم میخوره .. حالم از ناله زدن هام اینجا بهم میخوره، حالم از همه چیز این جوونی و تعطیلات تابستونی و زندگی کسالت وار و یکنواخت خودم بهم میخوره ، حالم از اینکه همیشه همینقدر تنها بودم و همیشه باید خودم رو مقصر تمام نتونستن هام و نشدن ها بدونم بهم میخوره، حالم از اینکه همیشه خودم تنها باید همه چیزو درست کنم و حتی وقتی از شدت بغض گلوم تیر میکشه باید تنهاا توی دست شویی جلوی اینه گریه کنم بهم میخوره . من خستم ، من عمیقا خستم و حتی حوصله ی هیچ نصیحت و فکر نکن همه چیز درست میشه‌ای رو ندارم .


*عنوان از فروغ فرخ‌زاد .

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان