حالا باید آمارشان به هزار شب رسیده باشد،شاید بیشتر حتی،شبهایی را میگویم که داشتم میمردم که کسی باشد که بتوانی با او حرف بزنی،و از بیرحمیِ این همه جایِ خالیِ مدام ، غصهام شده بود.البته نمیدانم مردن میتواند عمق این درد را نشان بدهد یا نه چون بهنظرم از چیزی مردن هم از آن ترکیبهاست که با استفادهی مکرر ،مفهوم واقعی و عمیق خود را از دست داده.مردن،مردن را با تک به تک سلولها احساس کردن!باید هزار شب را رد کرده باشد.نشسته بودم کلیدر میخواندم و آهنگ کولیِ همایون شجریان را گوش میدادم_آنقدر این ترکیبِ لعنتی به جانم مینشیند که دلم میخواهد دنیا در همان لحظه تمام شود و گمان کنم زندگی همهاش شیرین بوده و دلچسب_همایون شجریان داشت میخواند سودای همرهی را گیسو به باد دادی که دوباره این حس آمد و نشست روبهرویم.بگذریم، میخواهم بهت بگویم که چطور میشود هرشب و هرشب در خودت پیچ بخوری برای همصحبتی،همصدایی،چیزی... امروز در دفتر یادداشتهایم نوشتم تنهاییام مثل زخمیست که بعد از مدتها همچنان خون تازه میزاید وبعد فکر کردم این واقعیترین جملهای بود که تا حالا راجب تنهاییام نوشتهام.حالا شب شده،پردهی اتاق را میزنم کنار و باد میخورد به صورتم،مرداد دارد تمام میشود،شهریور تمام میشود ،تابستان میگذرد و پاییز میرسد،پاییز و غروبهای تاریک و بارانیاش از راه میرسد،دلتنگی اما کش میآید در امتداد تمام فصلهای سال.
* عنوان از سهرابِ سپهری،بخشی از شعر مسافر