به خود سی و دو سه سالهام فکر میکنم که یک آپارتمان کوچک یک خوابه در طبقههای بالای یک ساختمان بلند در شهر موردعلاقهام دارم و شغلم ، شغل مورد علاقهام است ، بعد از یک روز شلوغ میرسم به خانهام و ماشین نه چندان گران قیمتم را پارک میکنم توی پارکینگ ، دکمهی آسانسور را میزنم و منتظر رسیدنش که هستم در کیفم دنبال دسته کلیدم میگردم . توی آسانسور درحالی که چشمهایم از خستگی تار میبیند خودم را در آینه نگاه میکنم که زنی هستم ۳۲ ساله که سر صلح دارم با خودم و زندگیام و شغلم و تنهاییام.در آسانسور باز میشود و روبهروی واحدم هستم . کلید میاندازم و وارد میشوم، چراغ را روشن میکنم و پردههای بالکن را که از صبح کنار زده بودم ، میاندازم.فکر میکنم که آخر هفته باید وقتی را برای تمیز کردن خانهام درنظر بگیرم.بعد میروم دوش میگیرم و درحالی که لباس خواب گرم و نرم طوسی و آبیام را پوشیدهام و موهایم را با حوله پیچیدهام بالای سرم وعدهی شیر شبانهام را میخورم و بعدش روی مبل هال دراز و بیهوش میشوم . تا فردا ، که صبح باید بیدار شوم و از نو پردههای بالکن را بزنم کنار ، به گلدانهایم آب بدهم، روی میز و صندلی لهستانیام صبحانه بخورم و بعدش بروم سر کاری که عاشقانه دوستش دارم و روز شلوغ دیگری را آغاز کنم.
پنوشت:آهنگ نامهی محسن نامجو پخش میشود و آنقدر آرامم که انگار همین حالا در ۳۲سالگی ایدهآلم بهسر میبرم، پشت میز لهستانی رو به پنجرهی بالکن خیره به زرد و قرمزهای چراغ ماشینهای آن پایین !
شاید یکی از سختترین چالشها واسه آدم این باشه که مجبور باشه هرروز توی جمعی قرار بگیره که از اونجا بودن هیچ لذتی نمیبره!
این که اسمشو گذاشتم چالش ، در راستای سعیام برای استفاده نکردن از کلمات منفیه وگرنه باید بهش میگفتم بدبختی،شکنجه ، یا یچی تو این مایهها .
آهنگ خاطرات الحمرا همیشه واسه من به تکیهگاه محکم بوده که دراز بکشم و چشمامو ببندم و خودم رو بسپارم به جهانی که این قطعه من رو واردش میکنه .
پینوشت: خاطرات الحمرا یا Recuerdos de la Alhambra یه شاهکار گیتار کلاسیک از تارگا،گیتاریست اسپانیاییه .علاوه بر بقیهی قطعههاش،این یکی رو بیش از حد دوست دارم . یکی از دلایلم واسه انتخاب سبک کلاسیکِ گیتار واسه یادگیری همینه که یه روز بتونم بزنمش،فعلا که حتی از دیدن نتش هم ترسم میگیره:)
مینویسم اینجا که یادم بمونه ، حک شده تو سرم ، پاک نشه هیچوقت از حافظهام . که دیگه دلم نمی خواد هدف و آرزوم رو داد بزنم ، نمیخوام با دیگران شریکشون شم ، نمیخوام هیچکس حتی برای یک لحظه با خودش فکر کنه : چه خوشخیال !
میخوام واسه خودم نگهشون دارم ، براشون جون بکنم، هی شکست بخورم و دوباره از اول شروع کنم . داد زدن هدف و آرزو هیچ دردی از ادم دوا نمیکنه جز اینکه انرژیتو بگیره و مدام بهت یادآوری کنه : اگه نشه چی؟
میخواهم دلم را خوش کنم به چیزی ، کسی،کاری،جایی ، هدفی حتی. دلخوشی مهمترین چیز دنیاست.از سلامتی هم شاید مهمتر ! نمیدانم . آدم وقتی چیزی را از دست میدهد تازه قدرش را میفهمد و من دلخوشیام را از دست دادهام ! توانم را برای مبارزه از دست دادهام ، چیزی را که باید باشد و آدم را به زندگی متمایل کند از دست دادهام.
هر روز صبح چشمهایم را باز میکنم و امیدواریهایم را زیر و رو میکنم ، همهیشان اما کهنه و زهوار در رفتهاند! انگار که قبلا همه را امتحان کرده باشم و بیفایده بوده باشد ! کاش حرف زدن انقدر بیفایده نبود، کاش زندگیام انقدر خالی نبود ، کاش رنگ سبزی توی قلبم ریشه میزد و رشد میکرد . کاش جایی برای رفتن بود ، کاش نیرویی برای مبارزه و روحی سخت برای از پا در نیامدن! خوش بحال شماهایی که صبحها که از خواب بلند میشوید ، شور و شوقی میدود توی جانتان و سر حالتان میآورد ...
پینوشت: حتی نمیتوانم منظورم را با نوشتن برسانم و فکر میکنم این هم از همان کارهای بیفایده دنیاست
امروز اونقدری کار داشتم که حتی وقت حموم رفتن یا جمع کردن تختم رو نداشتم ، این زندگی مورد علاقهی منه ، پر از بدو بدو،پر از کار واسه انجام دادن و پر از وقت نداشتن برای فکرکردن و رویاپردازیهای باطل !
همیشه وقتی که باید حوصله داشته باشم و یه کاری کنم ، حوصله ندارم و هیچ کاری نمیکنم !
.
امروز مدام دلم میخواست که با کسی حرف بزنم ، اونقدر حرفهای نگفتهای که دلم میخواد برای یکی بگم تو سرم جمع شده که نمیدونم چجوری این حجم از صدا رو ساکت کنم .
.
-دست و دلت به چهکاری میره ؟
-سوال خوبی بود
.
چند لحظه پیش احساس کردم یکی از چیزهایی که میتونه کار آدمو به جنون بکشه،اینه که هرباری که به بودن یک نفر کنارت نیاز داشتی ، به صورت کلیشهای و تکراری ، کسی نباشه.
.
- نبینم دلت گرفته باشهها
- ببین ، دلم گرفته !!
.
دلچسبترین کاری که تو کل امروز انجام دادم این بود که سر ظهر که برمیگشتم خونه به پسر بچهی سه چهارسالهای که داشت از پنجره خیابون رو نگاه میکرد لبخند زدم و اونم یه خنده به پهنای کل صورت تحویلم داد. یه آن یه پیت انرژی مثبت و آه من بسیار خوشبختم خالی شد تو وجودم .
.
گاهی اونقدر اطرافم خالیه که حس زندگی تو خلاء بهم دست میده ، الان از اون گاههاست.
.
رسما زندگی مونده رو دستمون ویلون و سیلونیم که چیکار کنیم باهاش!اینجور بیانگیره و پوچ که مائیم !
موقعیت : سوار سرویس دانشکده درحال رفتن به روستای محل کارآموزی واحد بهداشت،ساعت ۸:۳۶ صبح شنبه ۳۱شهریور
" چشمامو میبندم قد یه دور گوش دادن به آهنگ والس شمارهی یکِ پالت ،میخوام یادم بره خیلی چیزا و خیلی لحظهها و خیلی حالها و خیلی آدمها .میخوام حالا که باد از پنجرهی باز مینیبوس میخوره به صورتم و بوی پاییز میاد و نارنگی و انارترشا آویزونه از درختهای کنار جاده و امیدی برای از دست دادن باقی نمونده چشمهامو ببندم و برای پنج دقیقه و چند ثانیه یادم بره تمام پاییزهایی که دوستشون نداشتم و همش روزا رو شمردم تا تموم بشن و زمستون برسه.و برم به استقبال پاییزی که نمیدونم چرا امسال منتظرشم.پاییزی که نباید خوب باشه و نباید ازش انتظار زیادی داشته باشم.همین که تنهاییهام توی پاییز برای خودمه و میتونم تو هوایی که زودتر تاریک میشه هدفونمو بذارم تو گوشم تو خیابونا تنهاییهامو تنها قدم بزنم و دلم تنگ شه و ادامه بدم تنهایی رو که هیچوقت تموم نمیشه...آخ پاییز،نمیدونی چقد دلم پره وقتی دارم اینارو مینویسم،نمیدونی برای نصف بیشترمون امیدی باقی نمونده که تو بخوای ازمون بگیری.من فقط دلم خوشه با تاریکیت ،به عطر نارنگیت ، به غروبهات و نورِ چراغ جلوی ماشینها و خیس شدن چشمهام زیر بارون که نفهمم از گریهست یا بارون، به کثیفکاریهای خیابونای رشت غمگین وقتی حتی چند دقیقه بارون بزنه، دلم خوشه به اینکه تو پاییز تنهاییام برای خودمه چون هرکی سرش گرم یچیزه.پاییز من ،عزیز غمانگیز برگریز،کسی چه میدونه شاید یه روزی اونقدری حالمون خوب بود که تو و غمترو خواستیم بهار کنیم ، ولی فعلا،فعلا دلم تو رو با همهی زرد و نارنجیت ترجیح میده به سبزی بهار ، وقتی حالش بهار نباشه."
پینوشت:فعلا با همین آهنگ والس شمارهی یک بریم سراغ پادشاه فصلها ، تا ببینیم بعد چی پیش میاد .
میخواهم حماقت کنم ، میخواهم همه چیز را همینطور نصفه کاره رها کنم و بروم ، درسم را ، دوستانم را، شهر لعنتی کذاییام را ، همهجای این شهر من را یاد دلتنگیهایم میاندازد ، میخواهم همه چیز را نیمه کاره رها کنم و بروم یک گوشهی دیگر دنیا و همه چیز را از منفی صفر شروع کنم ، به مدرک کارشناسی نکبتیام فکر نکنم،به روزهای خوشی که با دوستانم داشتهام فکر نکنم ،میخواهم حتی دوستیهایم را از یاد ببرم، به خانه و اتاقم فکر نکنم ، کاش آدم میتوانست بدون خاطراتش زندگی کنم.
کاش میشد همه چیز را همینطور ناتمام گذاشت و فرار کرد، فرار کار آدمهای ضعیف است و من آدم ضعیفی هستم ، از قوی بودن و همیشه گلیم خودم را از آب کشیدن بیرون کلافهام ،میخواهم آدم ضعیفی باشم ، برای یک لحظه فکر نکنم آینده پس چی؟؟ میخواهم پشت پا بزنم به اینجا و آدمهایش ! میخواهم برای فقط یکبار در زندگیام بی فکر و احمقانه رفتار کنم ، می خواهم و جرئتش را ندارم. فقط فکر کردن به این شجاعت دلپذیر من را سر کیف میآورد.