تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

Landmark


در ان مرحله از بی اعتماد به نفسی، بی علاقگی به خود ، تنفر از زندگی،نارضایتی از شرایط، بلاتکلیفی محض، ترس از حال و آینده، حسرت نسبت به هرکسی و با خود گفتن : خوش بحال تو که ارزوی منو زندگی میکنی ، تردید و دودلی نسبت به برنامه‌‌م برای اینده، خستگی جسمی و روحی و تمام این کلمه‌های منفی جهان به سر می‌برم که احساس می‌کنم از حالا به بعد دو زمان در زندگی من وجود خواهد داشت: یا به این وضعیت منفور عادت خواهم کرد،یا باید خودم را برای همیشه نجات دهم ! این مرحله مرحله‌ی انتهایی تاریکی برای من است و بعد از ان یا باید نوری پیدا کنم و یا به تاریکی عادت ...

چقد سخته خودتو از چیزی برگردونی که سال‌ها بهش خو کردی

ادب پایداری!


یک:ساعت ۱۰:۱۵ تا ۱۱ تایم استراحت است ، من ساعت ۱۰:۲۰میرسم به سلف و روی یک صندلی لعنتی در یک گوشه‌ی لعنتی مینشینم و سرم را میکنم توی گوشی، پنج دقیقه بعد بقیه‌ی اعضای گروه سر میرسند و دورم را میگیرند . از ۱۰:۲۴دقیقه تا ۱۰:۵۸دقیقه که بلند میشویم به سمت بخش میرویم، دخترهای اطرافم،فقط و فقط،و فقط! حرف‌های بی‌سر و ته میزنند ! فقط و فقط و فقط راجب قیافه‌ی دیگران ، راجب روابط دیگران ، راجب وضعیت مالی دیگران، راجب شانس دیگران ، و هرچیز دیگر دیگران حرف میزنند و درهمه‌ی وراجی‌هایشان بوی گندی به مشام میرسم . باور نمیکنید که تحمل همچین ادم‌هایی چقدر سخت است ؟ وقتی پنج ساعت از هرروزت را بخواهی با ادم‌های ابکی بگذرانی که راجب دیگرانی حرف میزنند که از انها هم همینقدر ابکی ! من همیشه میخواستم فکر کنم که ادم‌ها هیجکدام "اونجوری" نیستند ، اما دست بر قضا بیشتر ادم‌هایی که دور و بر من جمع شده‌اند دقیقا "اونجوری" بوده‌اند. حالا این اونجوری میتواند خیلی جورها باشد و راجب هر دو جنس زن و مرد صادق باشد !


دو: بلند شدن از خواب برای من یکی از سخت ترین کارهای جهان است! وقتی از خواب بلند میشوم انقدری سطح دوپامین و سروتین در خونم پایین است که دچار افسردگی اساسی میشوم و هربار فکر میکنم اگر حمل اسلحه در ایران ازاد بود، زمانی که یک گلوله به مغزم شلیک میکردم،همین زمان از خواب بلند شدن بود! بلند میشود و به این نتیجه میرسم زندگی خیلی لعنتی و کوفتی است و تمام برنامه‌های روزم را در ذهنم کنسل میکنم و جان میکنم تا این هیولای سنگین را همراه پتو پرت کنم یک طرف و از تخت بزنم بیرون ! 


سه:بعد از ظهر خواب دیدم با غمگین ترین حالت ممکن از خانه رفتم بیرون و توی خیابان از فرط غصه نزدیک بود گریه‌ام بگیرد . ولی آدم‌های فوق‌العاده جلوی راهم قرار میگرفتند ، مثلا مسئول یک کتاب‌فروشی بزرگ از من خواست که در چیدن کتاب‌ها در قفسه کمکش کنم ، کلا که خواب فانتزی جالب انگیزی بود !


چهار:کتاب سفر به انتهای شب رو میخونم و حیف که نسخه‌ی چاپی کتاب رو پیدا نکردم و لذت بیشمار خوندش رو چندبرابر نبردم .


پنج:به تاریخ امروز توجه کرده بودید ؟ ۹۷۹۷؟ فردا هم ۹۷۹۸! 


هوم؟



آیا این انتظار زیادیست که آدم بخواهد یک نفر،تنها یک نفر در تمام این کره‌ی خاکی باشد که بشود دو کلام با او از چیزهایی که دلت می‌خواهد حرف برنی و بر تنهایی‌‌ات اضافه نکند ؟
۲ نظر

شما چطور؟اعتراف‌گونه‌ی چهارم


وسواس‌های ذهنی من روزبه روز شدیدتر و حادتر می‌شود. مثلا وسواس ذهنی من ادم مزخرفی هستم که هر پنج‌دقیقه یکبار میاد توی کله‌ام و میگوید: عجب آدم مزخرفی هستی الف! یا مثلا مقایسه کردن خودم با دیگران، من این روزها انقد رو به بدبختی شتابانم که حتی خودم را با ادم‌هایی که از شخصیت‌شان متنفرم اما خب دور‌و برشان شلوغ‌تر از من هست هم مقایسه میکنم و وسواس ذهنی شماره دو وارد سرم می‌شود که : هی الف ، اگه اینطوری بودی همه چی بهتر بود! وسواس ذهنی شماره سه چیزی نیست به جز گند زدی! هر حرفی میزنم بعد از اینکه ساکت میشم صدای نحسی درونم اغاز میشود که: بازم گند زدی! یا مثلا : کاش اینطوری میگفتم! یکی دیگر از این وسواس‌ها ، الان چی فکر میکنه راجب من ! حتی وقتی بیکار و بی صدا یک گوشه‌ای نشستم و خیره شدم به روبه رو، توی ذهنم فکر میکنم که ادم‌ها راجبم چه نظری دارن؟! به هیچ‌کدام از اعمال و نظرها و رفتارهایم انقدری ایمان ندارم که بگویم گور پدر ادم‌ها! دقیقا هم یادم نیست که این سیل افکار خود ناقص پنداری از کی و کجا به مغز من روانه شد و روز به روز بر استیصال و درماندگی من اضافه کرد! اعتماد و عزت نفس من شبیه قسمت بالای یک ساعت شنی دارد ذره‌های اخرش را طی میکند و هرروز علاقه‌ام را به خودم بیشتر از دست می‌دهم . و واقعا آدمی که نتواند خودش را دوست داشته باشد چطور می‌تواند زندگی را ، آدم‌ها را ، رنگ زرد درختان پاییزی را ، و هر چیز دیگری را دوست داشته باشد؟

۳ نظر

خواستم داد شوم ، گرچه لبم دوخته است


سرم درد می‌کنه ، با هر صدایی پشت چشم‌هام تیر میکشه ، توی خونه صدای جروبحث میاد . می‌خوام که همه چیز بهتر باشه، میخوام و نمیشه . میخوام که یک بخش از این زندگی هزار بخشی اونجوری باشه که من رویاشو میبینم و نیست . هیچ‌جاش نیست .[مامان ، وقتی دارم اینو مینویسم تو میای توی ذهنم و حس میکنم که تو به تنهایی،تنها بخش دوست داشتنی زندگی منی،کاش ادم انقدر زیاده خواه نبود و به چیزی که داره عادت نمیکرد] توی سر من اونقدر صداست که گاهی حس میکنم کسی که تو تاکسی کنار من نشسته میتونه صداشو بشنوه ! لحظه به لحظه‌ی این زندگی واسه من به شکل مضحکی ، حسرت وار میگذره و من از تمام تنهایی جون کندنام ، تنهایی سگ دو زدنام،تنهایی جون به سر شدنام ، تنهایی کتاب‌های به تنهایی عادت کن خوندن‌هام ، و تمام تنهایی هام خسته‌م. 

آدم‌ها حال منو بد میکنن . هرروز ادم‌هایی رو میبینم که سراسر نقش و ادان ، بعد فکر میکنی صداقت تو باید یه جا نجاتت بده،اگه عدالتی در کار باشه ، عدالتی نیست اما، اون‌ها روز به روز محبوبیت‌هاشون اضافه میشه ‌و من فقط دارم توی سرم خودم رو ملامت میکنم . چیزهایی که برای من هیچ معنی نداره هرروز برای دیگران ارزش بیشتری پیدا میکنه و ارزش‌های من بی‌اهمیت میشن و تحمل این تناقض مثل پتک تو مغزمه . نوت‌های گوشیم پر شده از جمله‌هایی که هرروز تو سرم ساخته میشه و نمی‌دونم باید کجا خالی‌شون کنم ! 

کاش پایانی برای غم بود ، کاش پایانی برای این‌همه انزوا بود ... 

مثل کشیدن ناخن روی تخته سیاه


سیاوش قمیشی تو گوشم پخش می‌شد که می‌گفت دیگه حرفای علاقه همه مردن تو دلم و من میخواستم دلتنگیمو انکار کنم،من از این دلتنگیای بی سر و ته‌ام که میان و نمیرن خسته شدم . وسط شلوغ ترین خیابون رشت دارم راه می‌رم و پاییز رفته تا مغز استخونم،بعد سیاوش قمیشی خوند با تو بودن خیلی وقته که گذشته ... خیلی بده که جون میکنیم و جون میدیم تا هردفعه این دلتنگیا رو درمون کنیم. بعد تو سرم اومد که من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد . بعد سر گفتن هیچ وقت دلم خالی شد و نفسم گرفت . سیاوش قمیشی تیر آخرو شلیک کرد رو مغزم : دیگه اسم تو رو هی زمزمه کردن ، واسه من نه تو میشه نه فرقی داره . من چشمام تار شد و به خودم گفتم از سرمای هواست،من اشکامو پاک کردم و به راننده تاکسی مقصدمو گفتم . خواستم یکی باشه که اینا رو بهش بگم و قرار نبود دیگه اینجا از دلتنگیام بگم ، از هیچی بگم ، چپیدم رو صندلی جلو و دارم اینا رو اینجا می‌نویسم . 


بهت نگفتم که یبار یه تیکه از آهنگ دلتنگی سیاوش قمیشی رو برات خوندم و تو گفتی منم همینطور،سیاوش قمیشی دیگه منو غمگین میکنه و انگار الکل بزنم رو زخم بازم ... به کی میشه گفت که گاهی آدم چقدر درد میکشه و چقدر زندگی براش تاریک میشه و تمام خیابونا و ادما غمگینش میکنن ،به کی میشه گفت تحمل این لحظه‌ها چقدر سخته

شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من


اندر این گوشه‌ی خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من 

گریه می‌انگیزد


فریاد زیر آب



لعنت به نحسی این سال‌ها که تموم نمیشن ! 

یه صدایی تو سر من داره به زمین و زمان فحش می‌ده،مثل یه بچه‌ی تخس که فقط داد و بیداد می‌کنه ولی دلش می‌خواد یه آدم بزرگ بشینه رو زانوهاش تا هم قدش شه ، بعد سرشو بگیره تو بغلش و نوازشش کنه تا اون با صدای بلند گریه کنه.

لعنت به نحسی این سال‌ها که تمومی ندارن ...

!Yep


یک لحظه‌ هم امروز توی بیمارستان انقدر گیر کرده بودم بین حال‌های بد که گوشیم رو درآوردم و تمام سلول های بدنم خواست به کسی زنگ بزنم و بعدترش که فهمیدم کسی نیست ، عین یک احمق به تمام معنا گوشی را گذاشتم روی گوشم و حتی نمی‌دانم برای چی اینکار را کردم . چون به اتاق خالی‌ای رفته بودم که کسی هم نبود و اصلا حتی اینکار را برای دیدن کسی انجام ندادم. آدم یکهو دیوانه می‌شود و باید به سرعت خودش را جمع و جور کند تا شرمنده‌ی خودش نشود! بله ، آدم گاهی به خودش می‌آید و میبیند که دارد دیوانه می‌شود !

باغ‌ِ کال‌پرست


آدم‌های سطحی و تقلبی و فیک همه‌جا را پر کرده‌اند، توی هر جمعی که قرار می‌گیرم این واقعیت برای من واضح و واضح‌تر می‌شود. قبلاترها می‌خواستم برای همه توضیح بدهم که نباید انقدر خاله‌زنک و دری وری گو بود،نباید یک‌جا نشست و راجب سر تا پای آدم‌ها اظهار نظر کرد! دوست داشتم که باشند افرادی که متوجه شوند من حداقلش سعیم را می‌کنم که انقدر نظر و قضاوت‌های بوگندویم را پخش نکنم همه‌جا.می‌خواستم و آرزو می‌کردم که درجمع‌هایی قرار بگیرم که عنِ هرچه حرف‌ها و شوخی‌های اول سن بلوغی را درنیاورند! حالا اما همه چیز را رها کرده‌ام و دست از زور بی‌جا زدن برداشته‌ام.وقتی آدم‌ها کنار من درحال قضاوت و بیان نظریه‌های مزخرفشان هستند سکوت می‌کنم و نگاه‌شان میکنم ، برای شوخی‌های بی‌مزه‌ی از دوره گذشته‌شان میخندم و بعدش سرم را برمیگردانم . و هی دارم سعی می‌کنم از شِیرکردن احساساتم با آن‌هایی که از ترجمه‌ی معنی ان ناتوانند خودداری کنم. سکوت سکوت سکوت . حالا معتقدم که آخرین سنگر سکوته و بهترین سنگر نیز هم ! 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان