تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

نشسته‌ام روی مبل و صدای شبکه‌ی نسیم در خانه پخش می‌شود و ذهنم می‌گوید:


من امسال عید را منطقی برگذار میکنم ، منتظر چیز خاصی نیستم و از سال جدید توقع معجزه ندارم ، مثلا توقع ندارم که تا ساعت یک و خورده‌ای شب چهارشنبه یکجور باشم و از فردایش بیگ بنگ در زندگی‌ام رخ دهد و من از این آدم گشادِ خسته‌ای که هستم تبدیل به ادم با اراده‌ای شوم که فلان ‌و بیسار . من طی یک هفته‌ی گذشته هروقت که تصمیم گرفتم کاری کنم همان لحظه انجامش دادم و میخواهم این عادت عنِ از شنبه یا از ساعت چهارِ امروز را ترک کنم. مثلا به جای اینکه فکر کنم میخواهم از این به بعد بیشتر کتاب بخوانم همان لحظه کتاب را برداشتم و گرفتم جلوی چشم‌هایم . بعدی وجود ندارد . مامان همیشه میگوید بعد را باد میبرد . نمیدانم این یک ضرب‌المثل است یا مامان از خودش ساخته یا هرچی ولی زیاد ازش استفاده میکند . مخصوصا در مقابل آدم همه چی را به بعد واگذار کننده‌ای مثل من. من آدم ولش کنی هستم . این ولش کن بودن از پدرم به من رسیده . همش در حال ول کردن کارها و برنامه‌ها هستم . خب نباید به اینجا میرسیدم، اینکه به اینجا رسیدیم نتیجه‌ی پرش افکار ذهن من است . خواستم بگویم من از ۹۸انتظار ویژه‌ای ندارم . کلا از کسی انتظاری ندارم . اصلا یکجوری دارم به استقبال سال جدید میروم که انگار مثلا این پنجشنبه یک پنجشنبه‌ی  معمولی‌ست با این تفاوت که ناهار خانه‌ی خاله‌ام دعوتیم و به جای سلام چطوری‌ها عادی‌مان یکجور دیگری با هم سلام علیک میکنیم ،کمی مشتاق تر و شادتر، انگار که سال‌هاست هم را ندیده‌ایم و یکسری ارزوهای خوب میزنیم تنگ سلام‌هایمان و مجبوریم به جای دست دادن با همه روبوسی کنیم. خب نخواستم با گفتن این‌ها بگویم که خسته و بریده از دنیایم و به پوچی رسیدم چون به اینها رسیدن پزی نیست که ادم بخواهد بدهد و اتفاقا باید بابتش شرمنده بود.فقط حالا که لش کرده‌ام روی مبل و سعی میکنم که دل درد روز اول پریودم را با تلاش نوافن به فراموشی بسپارم، خواستم بیایم و چیزی بنویسم . بگویم که برای اولین بار در زندگی‌ام هیچ انتظار خاصی از زمان و مکان و شخصی ندارم و میدانم که هر گُل و گَندی که به زندگی‌ام زدم را خودم با دست‌های خودم زده‌ام و اگرچه زمان و مکان و شخص و چیزهای دیگری هم گاه در ان دخیل بوده و هست و خواهد بود و کاریش هم نمیشود کرد . این چیزی‌ست که من همیشه میدانستم حتی در اوج زمان‌های چسناله‌ام هم میدانستم که خودم کرده‌ام ولی خب آدم گاهی لازم دارد به نالیدن و نق زدن . در مجموع اینکه برنامه‌ی خاصی ندارم و میدانم که تغییری اگر هست باید در درونِ خاک گرفته‌ی خود من رخ دهد و باقی همه ظواهر امر است،بهار و زمستان و ۹۷ و ۹۸ هم ندارد . همین ، خدانگهدار و سال جدیدتان مبارک :)

۱ نظر

حالا که دیر شده


آخ آقای ابتهاج ، آخ از آن فیلم ۳۶ثانیه‌ای که نمی‌دانم مصاحبه‌ی شما با کدام شبکه و با چه کسی‌ست،

من این فیلم را هزار بار دیده‌ام ، شما در گوشه‌ی سمت راست تصویر نشسته‌اید و پشتتان یک کتاب‌خانه پر از کتاب است، با همان صدای دلچسبتان میخوانید : نشسته‌ام به در نگاه میکنم،دریچه آه میکشد ، اینجایش مکث می‌کنید ، یک مکث کوتاه که انگار صدای آه کشیدن دریچه در خاطرتان زنده شده باشد ، بعد ادامه می‌دهید ، تو از کدام راه میرسی ، خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی‌ام در این امید پیر شد ، نیامدی و دیر شد ... بعد دست راستتان را میزنید روی میز و با مخلوطی از آه میگویید همین. امان از این همین ، از این همین ساده‌ای که میگویید ، اخ از این چند خط با صدای شما ، آقای ابتهاج .

۱ نظر

سیکل معیوب


میخوابی که چیزهایی رو فراموش کنی ، چیزهایی که توی خواب واضح‌تر و تلخ‌تر تکرار می‌شن .

۱ نظر

عنوان ندارد


اینکه روزی به این نتیجه برسی که دیگه حرف مشترکی با آدم‌هایی که یک روز می‌شد ساعت‌های طولانی رو کنارشون بگذرونی نداری، چیزیه که هرچقدر هم که بخوای ازش فرار کنی و یا انکارش کنی_چون با خودت فکر میکنی که باید حرمت روزهای خوش گذشته رو نگهداری_ بالاخره باید باهاش مواجه بشی.دردناکه و دوست داشتنی نیست ولی حقیقت داره .

 

جهت رستگاری روح و روان


گفتم تنهایی از دیدن چندین باره‌ش کیف نکنم ، شمام ببینین ، امیدوارم همون قدری که برای من لذت بخشه حال شما رو هم خوب کنه: اینجا


پی‌نوشت: فیلم روی یو/تیوبه و نیازمند فیلتر/شکن

جلوه : نمود کردن، نیک نمودن ، نمایش


نزدیک یک سال و سه ماهه که پیج اینستاگرامم رو دی‌اکتیو کردم و انگیزه‌م برای اینکار این بود که با میل به شیر کردن همه چیز و تحسین شدن توسط دیگران مقابله کنم ، اینکه وقتی جایی عکس میگیرم،فقط و فقط به این دلیل باشه میخوام خاطره‌ی خوشش برام بمونه نه که به دیگران نشون بدم ببینین من رفتم سفر،رفتم کنسرت ، ببینین من دارم میخندم، من میتونم شاد باشم. میخواستم این جنون دیده شدن رو تو خودم خاموش کنم . حالا دارم فکر میکنم چقدر موفق بودم؟ اینکه پامو از سالن شو کشیدم بیرون، برای این بود که از شو آف خسته بودم ، یا واسه اینکه دیگه چیزی نداشتم که توی شو ارائه بدم ؟ الان چقدر دیده شدن برام مهمه ؟ و باید مقهورانه اعتراف کنم هنوز گاهی فکر میکنم نیاز دارم یک لحظه‌ی شادی رو به کسی نشون بدم . و بدتر اینه که تو این چندماهه اخیر خیلی کمتر عکس گرفتم انگار که دیگه دلیلی واسه ثبت جزئیات و قشنگی‌ها ندارم.

فکر میکنم هرچی که کمتر بخوای دیده بشی ، اصلا دیده شدن برات اهمیت داشته باشه ، آرامش خیلی زیادی با خودش میاره .این روزا خیلی دارم رو خودم کار میکنم که بیشتر از قبل میل به دیده و تحسین شدن رو در خودم  کم کنم.


کلافگی


هرشب بیدار میمونم و به آینده فکر میکنم ، از آینده وحشت میکنم و بعد برای به خواب رفتن جون میکنم و حدود 4 صبح به خواب میرم و توی خواب با خواب ها و کابوس های درهم و برهم و تو در تو دست به یقه میشم و حدودای 11 و نیم یا دوازده ظهر از خواب بلند میشم و باز هم انگار که اصلا نخوابیده باشم . 

هرروز چندید و چند بار میام اینجا و ارسال مطلب جدید رو میزنم و چند خط مینویسم و بعد انصراف رو میزنم و میام بیرون . 

توی سرم ، مثل یه انباری شلوغه که وسایل ها روی هم افتادن ، تا میخوای یچیزی رو برداری ، یه وسیله ی دیگه میوفته ، همینقدر شلوغ و بی برنامه.

وایستادم یه جا و میخوام ببینم سه سال بعد ، چهار سال بعد ، ده سال بعد چی اومده به سر من و آرزوهام؟ 

یبار استادمون ازمون پرسید برنامتون برای آینده چیه ؟ من هنوز نمیدونستم که میخوام توی این شهر بمونم یا طرحم رو جای دیگه بزنم ، برای تکون خوردن از در خونمون تا یه استان اونور تر هم نمیتونم رو پس انداز خودم حساب کنم و باید از مامانم پول بگیرم ، بعد میخوام برم یه شهر دیگه ، با حقوق دوسال طرحم کرایه خونه و پول کلاس زبان بدم و بعد دوسال هم تازه اونقدری پول داشته باشم که بتونم از ایران برم !! این ارمانی ترین تصوریه که دارم ولی تا میخوام دلم رو گرم کنم به این رویا، واقعیت شبیه مشت میخوره تو صورتم ، واقعیت بی رحمی که میگه با دوسال حقوقت اگه هم از تموم خرجای دیگه بزنی اخرش شاید بتونی پول بلیط هواپیما و پول وقت گرفتن برای سفارتت رو خودت بدی ! راه بعدی اینه که همینجا بمونم ، توی این رشت لعنتیه غمگین ، با بیمارستان های پر از بدبختی و کمبودش ، دوسال بمونم توی همین شهر و از بیمارستان برگردم همین خونه و باز هم از خودم هیچ استقلالی نداشته باشم ... اینجوری شاید بشه پول بیشتری کنار گذاشت . ولی موندن ، موندن توی این شهر ، با همین آدم های همیشگی ، با خیابون های تکراری برای من شکل یه کابوس تموم نشدنیه. شاید الان با خودتون بگین چه دغدغه های بیخودی ، شاید مسخرم کنین ولی اینا واقعا برای من مسئلن ، وقتی بدون اینکه برای این انتخاب های مهم اماده ت کنن ازت انتظار دارن بهترین راه رو برای آینده انتخاب کنی ، تمام انتخاب های من همینطور کورکورانه بود ، از روی خستگی از شرایطم به چیزایی رو انتخاب کردم که حالا از همشون پشیمونم . کاش میشد برگشت ، کاش میشد از انتخاب های غلط برگشت و به هیچکس هیچ توضیحی نداد .

دلم آدم های تازه میخواد، آدم هایی که رابطمون رو از هیچ شروع کنیم ، حتی اسم هم رو ندونیم و از اینجا شروع کنیم که اسمت چیه؟؟ آدمهایی که هیچی از هم ندونیم و هیچ پیشفرضی از هم نداشته باشیم ، دلم میخواد با آدم های جدیدی که از تجربه کردن چیزهای تازه نمیترسن برم سفر، برم کوه ، بریم و فقط توی خیابون راه بریم ، دلم حرف های جدید میخواد، ارزوهای جدید ، دلم میخواد یکی از آینده ای که برای خودش تصور میکنه برام بگه و من از اینهمه امیدش به آینده دلم گرم شه ، من دلم تازگی میخواد ، تازگی ، نه تنهایی و رکود و تکرار . 


پی نوشت : میشه اگه میخونینم یه علائم حیاتی از خودتون بذارین که بفهمم واسه خودم حرف نمیزنم ؟؟ از سکوتی که همیشه میکنین واقعا ممنونم ولی الان واقعا نیاز به صدا دارم ... اگه هم نمیخونین که هیچی ، حداقلش میفهمم که اینجا هم دارم تو سرم حرف میزنم .

۹ نظر

آرامشِ پشت در بیمارستان‌ها


یه ماه بین دو ترم تعطیلیم (البته دقیق تر بخوام بگم یه ماه و یه هفته و سه روز که خوب یه هفته و سه روزش تموم شده) بله ، یه ماه و یه هفته و سه روز از محیط بیمارستان و دانشگاه علوم پزشکی لعنتیه گیلان و دانشجوهای عجیب غریبش و بیمار‌هاش دورم ، و این دلیل خوبیه برای روحیه داشتن ، برای این حس شاید کاذب که به سوی آینده‌ی روشن و جذابی درحال حرکتم. این روزا با توجه به آرامشی که دارم مدام به دانشجوهای رشته های دیگه فکر میکنم ، به دانشجوهای فنی،به بچه‌های هنر ، به آرامش زندگیشون ، به دوریشون از خون و خونریزی و سوزن و ست پانسمان و زخم دیابتی و بوی عفونت و استفراغ و محتویات معده و... . به نگذروندن جوونیشون توی محیط‌های مسخره_از هر نظر مسخره‌ی_ بیمارستان‌ها .. و هی فکر میکنم چی شد که علوم تجربی؟؟ چی شد پرستاری؟؟ من باید هرروز صبح از جلو مجسمه‌ی فردوسی دانشکده‌ی ادبیات تهران رد میشدم  و میرفتم سر کلاس و خودمو پشت سنگر ادبیات و کتاب‌های نظامی و سعدی و شاهنامه و ... مخفی میکردم! اینجوری که هرروز صبح با یه کوله بار افسردگی پاشم برم تو محیطی که افسرده‌ترم کنه ،شاید حتی منشا تموم حال‌های بدم باشه ... اینجوری اشتباهه واقعا ! 



پی‌نوشت: آهنگ dance me to the end of love گوش میکنم و به این شعر صالحی فکر میکنم که "بالاخره ما هم روزی به دلخواه خود زندگی خواهیم کرد"

اما اگه اون روز هیچ‌وقت نرسه چی ؟



۱ نظر

کشتن کمال‌طلبِ درون در یک غروب زمستان


تمام دو روز گذشته رو با این استرس برای خودم زهرمار کردم که دوشنبه موقع زدن دوتا تمرین این هفته‌م استاد موسیقیم میگه این چه وضعشه تو اصلا به درد موسیقی کلاسیک نمیخوری ،چرا اصلا پیشرف نمی‌کنی؟؟؟
دوشنبه وقتی قطعه‌ها رو زدم هم هرلحظه منتظر بودم بگه استادتو عوض کن خسته‌م کردی ! که گفت آفرین خیلی خوب بود :/ من درحالی که دهانم از تحیر وا مونده بود کُلتم رو درآوردم و گذاشتم رو شقیقه‌ی صدای کمال‌طلب درونم که مدام تو سرم میگه : تو خوب نیستی ، تو خوب نیستی ، تو خوب نیستی و شلیک کردم .


پی‌نوشت: کمال‌طلبی تا اونجا که باعث بشه حداکثر تلاشت رو برای ارائه‌ی بهتر کاری کنی خوبه ولی از جایی که فقط مأیوست کنه و باعث بشه مدام خودت رو برای بهترین نبودن سرزنش کنی ، عذاب الیمی بیش نیست که باید مغزش رو هدف گرفت !
۲ نظر

که صدا باشی وسط یه دنیا سکوت


میخوام بگم که سکوت میتونه آدمو کر کنه وقتی دلت برای یه صدای آشنا تنگه ، و کسی بگه میفهمم که چی میگی،میخوام بگم که وقتی اینجا هم نبود تا بنویسم هیچکس و هیچجا نبود که منتظر حرف‌های من باشه،انگار که بیمخاطب ترین باشی،و کسی بگه میفهمم که چی میگی، میخوام بگم چقدر سخت بود این پاییز ، این سال که سه فصلش گذشت،که من هی دلم خوش بود که آینده قراره بهتر باشه و آینده سیاه وتاریک بود همیشه، میخوام بگم نمیخوام توی بیست و دو سالگی انقد تلخ شم که انگار منتظر اتفاق نوئی نیستم و کسی بگه میفهمم که چی میگی. من فقط دلم میخواد کسی صادقانه به من بگه میفهمم که چی میگی،این یعنی به حرفات فکر کرده ، یعنی به من فکر کرده،یعنی چیزایی که میگم رو برای یک لحظه حس کرده ! این حرف‌ها،این حرف ها که عطر گرم رفاقت و همدلی میده ، حرفایی مثه میفهمم ، مثه میدونم ، مثه تو فکرت بودم ، داره از ذهن من پاک میشه، تو این همه سکوت همیشگی


پی‌نوشت: همونجوری که تو اپیزود آخر چهرازی میگه : دلمان برای هر چیز کوچک ، چقددر تنگ است ...

۴ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان