وسواسهای ذهنی من روزبه روز شدیدتر و حادتر میشود. مثلا وسواس ذهنی من ادم مزخرفی هستم که هر پنجدقیقه یکبار میاد توی کلهام و میگوید: عجب آدم مزخرفی هستی الف! یا مثلا مقایسه کردن خودم با دیگران، من این روزها انقد رو به بدبختی شتابانم که حتی خودم را با ادمهایی که از شخصیتشان متنفرم اما خب دورو برشان شلوغتر از من هست هم مقایسه میکنم و وسواس ذهنی شماره دو وارد سرم میشود که : هی الف ، اگه اینطوری بودی همه چی بهتر بود! وسواس ذهنی شماره سه چیزی نیست به جز گند زدی! هر حرفی میزنم بعد از اینکه ساکت میشم صدای نحسی درونم اغاز میشود که: بازم گند زدی! یا مثلا : کاش اینطوری میگفتم! یکی دیگر از این وسواسها ، الان چی فکر میکنه راجب من ! حتی وقتی بیکار و بی صدا یک گوشهای نشستم و خیره شدم به روبه رو، توی ذهنم فکر میکنم که ادمها راجبم چه نظری دارن؟! به هیچکدام از اعمال و نظرها و رفتارهایم انقدری ایمان ندارم که بگویم گور پدر ادمها! دقیقا هم یادم نیست که این سیل افکار خود ناقص پنداری از کی و کجا به مغز من روانه شد و روز به روز بر استیصال و درماندگی من اضافه کرد! اعتماد و عزت نفس من شبیه قسمت بالای یک ساعت شنی دارد ذرههای اخرش را طی میکند و هرروز علاقهام را به خودم بیشتر از دست میدهم . و واقعا آدمی که نتواند خودش را دوست داشته باشد چطور میتواند زندگی را ، آدمها را ، رنگ زرد درختان پاییزی را ، و هر چیز دیگری را دوست داشته باشد؟