سرم درد میکنه ، با هر صدایی پشت چشمهام تیر میکشه ، توی خونه صدای جروبحث میاد . میخوام که همه چیز بهتر باشه، میخوام و نمیشه . میخوام که یک بخش از این زندگی هزار بخشی اونجوری باشه که من رویاشو میبینم و نیست . هیچجاش نیست .[مامان ، وقتی دارم اینو مینویسم تو میای توی ذهنم و حس میکنم که تو به تنهایی،تنها بخش دوست داشتنی زندگی منی،کاش ادم انقدر زیاده خواه نبود و به چیزی که داره عادت نمیکرد] توی سر من اونقدر صداست که گاهی حس میکنم کسی که تو تاکسی کنار من نشسته میتونه صداشو بشنوه ! لحظه به لحظهی این زندگی واسه من به شکل مضحکی ، حسرت وار میگذره و من از تمام تنهایی جون کندنام ، تنهایی سگ دو زدنام،تنهایی جون به سر شدنام ، تنهایی کتابهای به تنهایی عادت کن خوندنهام ، و تمام تنهایی هام خستهم.
آدمها حال منو بد میکنن . هرروز ادمهایی رو میبینم که سراسر نقش و ادان ، بعد فکر میکنی صداقت تو باید یه جا نجاتت بده،اگه عدالتی در کار باشه ، عدالتی نیست اما، اونها روز به روز محبوبیتهاشون اضافه میشه و من فقط دارم توی سرم خودم رو ملامت میکنم . چیزهایی که برای من هیچ معنی نداره هرروز برای دیگران ارزش بیشتری پیدا میکنه و ارزشهای من بیاهمیت میشن و تحمل این تناقض مثل پتک تو مغزمه . نوتهای گوشیم پر شده از جملههایی که هرروز تو سرم ساخته میشه و نمیدونم باید کجا خالیشون کنم !
کاش پایانی برای غم بود ، کاش پایانی برای اینهمه انزوا بود ...