میخواهم حماقت کنم ، میخواهم همه چیز را همینطور نصفه کاره رها کنم و بروم ، درسم را ، دوستانم را، شهر لعنتی کذاییام را ، همهجای این شهر من را یاد دلتنگیهایم میاندازد ، میخواهم همه چیز را نیمه کاره رها کنم و بروم یک گوشهی دیگر دنیا و همه چیز را از منفی صفر شروع کنم ، به مدرک کارشناسی نکبتیام فکر نکنم،به روزهای خوشی که با دوستانم داشتهام فکر نکنم ،میخواهم حتی دوستیهایم را از یاد ببرم، به خانه و اتاقم فکر نکنم ، کاش آدم میتوانست بدون خاطراتش زندگی کنم.
کاش میشد همه چیز را همینطور ناتمام گذاشت و فرار کرد، فرار کار آدمهای ضعیف است و من آدم ضعیفی هستم ، از قوی بودن و همیشه گلیم خودم را از آب کشیدن بیرون کلافهام ،میخواهم آدم ضعیفی باشم ، برای یک لحظه فکر نکنم آینده پس چی؟؟ میخواهم پشت پا بزنم به اینجا و آدمهایش ! میخواهم برای فقط یکبار در زندگیام بی فکر و احمقانه رفتار کنم ، می خواهم و جرئتش را ندارم. فقط فکر کردن به این شجاعت دلپذیر من را سر کیف میآورد.