پدربزرگ مرد ... بخش بزرگی از خاطرات ،پشت گرمی، آرامش و قوت قلب زندگی من ، با این یک جمله به پایان رسید ! پدر بزرگ مرد و حالا دیگه همه چیز واقعا تاریکه . پدربزرگ با تمام عشقی که به زندگی داشت ، صبح شنبه موقعی که من پیشش بودم وقت خوردن صبحانه ، بعد از اخرین لبخندی که به من زد ، سطح هوشیاریش پایین و پایین تر اومد.بی رمق شدن ، صداش کردم که ببرمتون روی تخت ؟؟ جواب نمیداد ... من رو نگاه میکرد اما متوجه ی حرفم نمیشد . هر ثانیه میشد بدتر شدن حال پدر بزرگ رو احساس کرد . دکترش گفت که کلیهاش از کار افتاده و چون فشارش روی پنجه حتی امکان دیالیز وجود نداره . پدر بزرگ ، مرد قدرتمند زندگی من ، مرد هیچ کاری نشد نداره،مرد ایده دادن واسه ساختن چیزای نو ، مردی هر وقت میومد خونمون تو دستش چیزای مورد علاقم بود ، مردی که همیشه حواسش به اوضاع بود حتی به وضع مالیت ! بی حال و بیحال تر شد ،بی حال ، بی رمق ...و سه صبح بعد از اینکه چند ساعت برای زندگی تلاش کرد، برای همیشه خوابید.
پدربزرگ اسم آخرین نوه ای که صدا کرد من بودم ، اخرین کسانی رو که شناخت و توان داشت باهاش حرف بزنه من بودم ، و لحظه ای که حالش بد شد کنار من بود ، دست رو نوازش کردم ، ترسیده بودم ، زنگ زدم به مامان که رفته بود پذیرش بیمارستان رو بگیره که برگرده ، پدر بزرگ اما بی حال و بیحال تر شد ... اون قدر که دیگه توان زندگی نداشت .
حالا پدربزرگ رو گذاشتیم زیر خاک و سنگ و سیمان ،کنار خاک مادر بزرگ ، و چیزی توی دل من خاموش شده !