دوشنبه ۱۵ آبان ۹۶
صبح ها که بلند میشم ، توی راه دانشکده ، سرکلاسها ، موقع ناهار ، موقع برگشت از دانشکده،
وقتی میخوابم ، وقتی کتاب میخونم ، وقتی چیزی تماشا میکنم ، وقتی میخندم ،
همیشه و همه جا دارم یه خلاء بزرگ رو با خودم حمل میکنم .
خلاءِ چیزی که نیست ، هدفی که گم شده ، زندگیای که به بیراهه رفته .
و این روزهای سرد و تاریک و غمگین، بیرحم تر از اونن که یه مدت دست از سرم بردارن .
هر روز یه وجود خالی رو میبرم سرکلاس ، تو محیط بیمارستان ، تو خیابون ، میرم تو جمع دوستام ،
میگم و میخندم اما همه چیز خالیه ! زمان خالیه ، لبخندم خالیه ، آینده هم حتی خالیه !