تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

مست و خوشی ، باده کجا خورده ای ؟*

روزهاست ناله نکردم ، روزهاست بدعنقی هایم را برای کسی نبرده ام ، روزهاست نگفته ام چرا نبودی ؟ چرا نگفتی ؟ چرا نکردی ؟

روزهاست شکایت نکرده ام از تنهایی . میگویم ، میخندم ، در لحظه زندگی میکنم ، برای تفریح کردن منتظر هیچ کس نمیمانم ، اگر کسی وقت نداشت برویم بیرون ، خودم آماده میشوم و هدفون هایم را میگذارم توی گوشهایم و راه میوفتم . روزهاست از هیچ کس انتظار ندارم که همیشه به یاد من باشد ، روزهاست منطقی تر نگاه میکنم به دنیا ، روزهایم را با ادم هایی که دوستشان دارم میگذرانم و انها که فقط حس بد برایم هدیه می اوردند را از دنیایم خط زده ام ، از محدوده ی فکری ام . روزهاست خودم را دوست تر دارم ، حتی به غم هایم هم احترام بیشتری میگذرام .

بغض ها و دلتنگی هایم ؟ اگر در طول روز آمدند سراغم میگذارمشان برای آخر شب ،

آخر شب ها خیره میشوم به سقف و با دکلمه های فروغ و شاملو گریه میکنم ، و به خودم میگویم "صبح باید حالت خوب باشه ، باید بغضت حل شه همین امشب ."

روزهاست که خوبم و حس میکنم خوبی چیزی نیست که کسی بیاید و زنگ خانه ات را بزند بگوید بیا این بسته حال خوب را برای تو اورده ام !

روزهاست که حتی اگر شرایط محیط مورد علاقه ام نباشد ، حالِ روحم خوب است ، (حال روحم را خوب کرده ام )!


*مولانا گفته

۲ نظر

بسیار سفر باید ، تا یادگیری

سلام :)


این چند روزی که نبودم ، سفر بودم . فک میکنم چندوقت پیشا نوشته بودم دلم شیراز میخواد، رفتم شیراز با مامان- داشتن یه مادر خوش سفر نعمت بزرگیه-.

خب سفر لذت بخشی بود واسم ، یه تفریح کامل و آروم

اما این سفر واسم بیشتر از یه تفریح بود ، نمی‌دونم شاید مدتیه نگاهم به زندگی تغییر کرده، شاید چون فکر می‌کنم دارم بزرگ می‌شم . 

برام رفتار توریست های خارجی خیلی جالب بود ، اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سادگی و راحتیشون بود .اینکه خانم ها حتی  رژ لب نداشتن ولی درعین حال زیبایی خاصی داشتن . بعد خانم های ایران صورت هایی پر از ارایش های مصنوعی :/

وقتی ورود می‌کردن به یه مکان دیدنی دم درش یه سلفی دسته جمعی با هم می‌گرفتن بعد هم هرکدوم می‌رفتن و مشغول تماشا می‌شدن . هرکدوم هم یا با موبایل یا دوربین چه حرفه ای چه کامپکت از زیبایی های اونجا عکس می‌گرفتن ،سرشونم تو کار خودشون بود و واقعا می‌شه گفت محو خود مکان می‌شدن .حالا ایرانی ها ؛ هرگوشه ای که می‌دیدی یکی فیگور گرفته بود و یکی با یه دوربین فوق حرفه ای داشت ازش عکس می‌گرفت . چیزی که واسم جالب بود این بود که انگار ما ایرانی ها صرفا واسه عکس گرفتن از خودمون می‌ریم جایی و اصلا از زیبایی های اونجا لذت نمی‌بریم :/ 

خلاصه‌اش اینکه نمی‌دونم چرا حس می‌کنم ما داریم اشتباه می‌ریم کل مسیررو ، و بجای اینکه به سمت درستش متمایل شیم بیشتر برای بیراهه ممارست می‌کنیم ! 

البته شایدم اشتباه می‌کنم ، ولی خب قبول کنین تجمل و تظاهر و چشم و هم چشمی نمی‌ذاره خیلی از زندگی‌مون لذت ببریم ! چیزی که انگار برای کشور های پیشرفته مدت هاست حل شده .

۳ نظر

وطن ...

اینکه اولین قدم های آیندمو رفتن از ایران میدونم ، نمیدونم اسمش چیه ولی هرچی باشه ناراحت کنندست که توی کشور خودت نتونی هیچ خوشبختی ای برای خودت متصور بشی!

۴ نظر

عقیم شدگی !

بیشتر از بیست بار طی دوروز گذشته سعی کردم چیزی بنویسم ولی نتونستم ! فکرهام تبدیل به کلمه نمیشن ! و این موضوع کم کم داره نگرانم میکنه !!

از فاصله ها به من گوش کن

اینجا را یادم نرفته ، یادداشت های گوشیم رو یادم نرفته ، حتی سررسید سبز توی کمدم رو هم یادم نرفته . ولی دستم به نوشتن نمیره این روزها. میلی برای حرف بودن هم نیست این روزها . دیدی گاهی پتانسیل یه چیزی رو داری ولی چون شرایط به مرادت نیست حستو سرکوب میکنی؟ اینجوریم این روزها. سکوت رو تمرین میکنم ... حرف هام رو برای گوش شنواتری ذخیره کردم شاید !


۳ نظر

ما از پرده های تو در توی این تقدیر مزخرف عبور خواهیم کرد

این روزها آرومم ، نه اینکه اوضاع خوب باشد ، نه . اتفاقا این روزها به اندازه چند سال از زندگی ام خبر بد شنیدم. خبر بد بودن جواب اسیب شناسی توده ی دایی ، که غیر منتظره ترین و بغض آور ترین خبری بود که امسال شنیدم . و دلم نمیخواست بشنوم ، هرگز ! و عمل جراحی خاله  ! خبر های جنگ و تروریست و تحریم و حال بدِ جهان ، حالِ خیلی بدترِ ما در وطن ! فشار درس ها و امتحان های پشت سر هم از سمت  دیگه ! اما این روزها چیزی درونم اروم تر شده ! انگار که فهمیده باشم اضطراب های من تاثیری بر جریان اتفاق ها نداره ، انگار که فهمیده باشم« دنیا محل رنج کشیدن است و ما فقط میتونیم از رنج هایی که می کشیم لذت ببریم »! فهمیده باشم که نباید منتظر هیچ معجزه گری برای حالِ دلم باشم . و اینکه همه چیز دست من نیست ، باید خیلی چیزها را بسپارم به دست گذر زمان !

اوضاع این روزها هیچ خوب نیست اما آرومم ، بلندتر میخندم ، بیشتر شوخی میکنم و ناراحتی ها و غم هایم را جز روی صفحه ی کاغذ و برای خودم نمیگویم  ، برایم مهم نیست خیلی ها راجبم چطور فکر میکنند، ادم های مهم زندگی ام را مشخص کردم ،ادم هایی که دوستشان دارم ،و وقتم را صرف دوست داشتنشان میکنم و از ازار افراد بی اهمیت زندگی ام که دقت در رفتارشان مثل خوره روحم را میخورد رنج نمیبرم . 

چیزی این روزها ارومم کرده ، چیزی که نمیدونم چیه ، ولی نمیخوام که بره !

پ.نوشت : عنوان از سید علی صالحی

۲ نظر

قابلیت کر شدگی موقت !

من بعد از حرص و جوش خوردن های بسیار و دق کردن از دست برخی ادم های احمق زندگی ام و خون جگر خوردن از رفتارهایشان و مقاومتشان برای فهمیدن ، که نتیجه اش تنها عذاب دادن خویش بوده و مطلقا  کک طرف هم نگزیده ! قابلیتی را در خویش از حالت بالقوه به بالفعل تبدیل کرده و آن چیزی نیست جز " کر شدگی موقتی " یعنی در عین حال که رفتارهای او را مشاهده کرده یا گوش به سخنان سرتاپا تطاهر یا برخواسته از جهلش سپردندی و با لبخند تاییدش کردندی ، رسما هیچ فکری راجب حرف هایش نکرده و هیچ گزندی به خویش وارد نمیکنم . نتیجه اش هم اندکی ارامش روح و روان و وقتی بیشتر برای پرداختن به خود و علایق و کارهای مهم تر بود ! باشد که این توانایی روز به روز در ما فزونی یابد .

خدانگهدار = )

۰ نظر

چیزی فراتر از یک انتقال دهنده ی اسپرم صِرف باشید !

چند وقت پیش برای یکی از درس ها کنفرانسی داشتم که موضوعش نقش پدر در تربیت و اینده ی فرزندان بود .

موقع جمع کردن مطالب ، خط به خط منابع رو که میخوندم میدیدم چقدر هیچ کدوم از این ویژگی ها در پدر من نیست!

پدر شخصیت حامی در مشکلات ؟ پدر من همیشه اولین نفری بوده که موقع مشکلات فرار میکرده یا با ای کاش و من بدشانسم مشکلش رو توجیه کرده .

پدر فردی که نمیذاره اب تو دل خونواده تکون بخوره ؟! پدر من همیشه حتی ناراحتی دیگران رو بهشون یاد اوری کرده ! و به غمگین بودن بقیه ی اعضا دامن زده !

پدر باید تو خونه به بقیه اجازه ی انتخاب بده ؟ پدر باید از وضعیت بچه ها با خبر باشه ؟ پدر باید با بچه ها دوست باشه ؟ نباید بچه ها رو تحقیر کنه ؟ باید توانایی های بچه هاش رو باور کنه ؟

خب تصور همچین پدری برای من واقعا بعید و دور از ذهنه ! دیدن دخترهایی که با پدرشون صمیمی ان برام تعجب اوره ! و راستش رو بگم یکی از حسرت های همیشه ی زندگی من داشتن پدری بود که بتونی بهش تکیه کنی  !

و براش مهم باشه که دلت گرم باشه نه اینکه بخواد منبع انتقال مدام استرس و ترس و تو نمیتونی بهت باشه.

نمیدونم گفتنش درسته یا نه 

بارها خواستم که بدبینی رو کنار بذارم و نقاط مثیتش رو ببینم اما هر بار با رفتاری از سمتش تلاش هام بی نتیجه موند!

و این خیلی بده که کسی خودش با رفتار و حرف ها و حرکاتش طی چندین سال باعث ریشه گرفتن تنفری در وجود شما بشه ! تنفری توأم با ترحم و تاسف !

۱ نظر

که از تقدیر و فال ما در این دنیا کسی چیزی نمیداند

و قسم به اون لحظه ای که از شر درس به آهنگ پناه می بری !

مرغ دل مانده بی آشیانه

«من به خاطر این چیز سخت توی سینه ام ، که آرام آرام سرد می شود ، به گرما نیاز دارم .

این چیز سرد می شود و سرد می کند ،

به سنگ تبدیل می شود ، به رگ ها فشار میاورد و این ، به این معنا خواهد بود که من دیگر قلبی نخواهم داشت ،

که آدم نامطبوع و خودخواهی می شوم که هیچ احساسی را درک نمی کند .

همه اش درست ، اما اگر آدم بخواهد احساسات داشته باشد ، باید وسایل لازمش را هم در اختیار داشته باشد.

من با چه چیزی می توانم احساس کنم ؟

همین الان فقط انقدری قلب دارم که بتوانم خودم را از خیابان و در صورت لزوم از پله ها بالا بکشم .»


رختکن بزرگ ، رومن گاری


پی نوشت : کاش این جمله ها رو من نوشته بودم

پی نوشت 2 : عنوان برای اهنگ باز باران - پالت

پیشنهاد آهنگ : کوه باش و دل نبند ، گروه او و دوستانش


۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان