تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

من آرزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در .



مگر چقدر میشود رویا بافت و برای تمام اتفاق هایی که پیش نمی آیند انتظار کشید ؟ من از سال ها پیش شروع کرده بودم و مشکل همینجا بود ! من از سال ها پیش شروع کرده بودم یه رویا بافی های طول و درازم 

و برای همین در همین اول جوانی ام که باید بی پروا عاشق شوم ، بی پروا اطمینان کنم و بی پروا شکست بخورم ، دست و پایم گیرِ رویاهایم اند . 

من از همان چند سال پیش قید تمام رویاهایم را زده بودم و برای هیچ مناسبت و روز و بهانه ای ارزویی نداشتم که بخواهم منتظر برآورده شدنش بنشینم و تو نمیفهمی منظورم را وقتی میگویم منتظر هیچ چیز و هیج کس نیستم و نشسته ام که مرگ من را در اغوشش فشار دهد .

 تو نمیفهمی و میگویی افسرده شده ام ، میگویی باید بروی مشاوره ! اما کاش میشد به تو بگویم که رسیدن به این حقیقت اصلا افسرده ام نکرده . فقط توان انتظار را از من گرفته . از من که دلم با هیچ دوستت دارمی نمیلرزد که جواب همه ی شان را با مرسی میدهم . 

از منی که هی خواسته ام و هی نرسیده ام 

هی خواسته ام و نشده ! 

از من که نمیدانم چرا هر بار به هرچیزی فکر کردم یک جور دیگر اتفاق افتاد 

و من هیچ بلندگویی نداشته ام که صدایم را به گوش هیچ آدمی برسانم . و فرصتی نبود ، فرصتی نیست برای امثال من که انقدر حرف توی سینه ی مان تلمبار شده که حتی نفسمان سخت بیرون می آید . 

حالا نشسته ام و خیره شده ام به کتاب حافظ : ما ازموده ایم در این شهر بخت خویش 

و به رفتن فکر میکنم . که همه چیز را ، همه ی برنامه هایم را ، همه ی کارهای نیمه کاره ام را زمین بگذارم و بروم به  جایی که هیچ کس منتظرم نباشد . 

و میدانم ، میدانم جای خالی ادم هایی مثل من توی این شهرِ مسخره حس نمیشود ! توی شهری که گوش کوچه هایش از ناخن های کاشته و تاریخ عمل بینی و ماشین های مدل بالا کر است . و چقدر جای خالی تو ... جای نبودن تو داغ میگذارد روی دل من .

-بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش-

من ارزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در ! و حالا سبک بال تر از همیشه به رفتن فکر میکنم . رفتن به جایی که هیچکس منتظرم نیست ، مثل اینجا که هیچکس ندید که چشمم به راه این همه نیامدن ، سفید شد و کور شد و دلم مرد .

پ‌ن:این پشت سر هم پست گذاشتن رو خودم هم دوست ندارم .

۱ نظر

پرتو

خب 
فکر کردم وقتی همیشه میام و از گله هام مینویسم ، بی انصافیه که حس خوب رو ننویسم و ثبتش نکنم .
از دیروز تا امشب به دو تا از خواسته هام رسیدم، اولیش که تقریبا یه ارزو بود و تو پست ارزوهای نه چندان بزرگ گفته بودم . برادرم به مناسبت تولدم کتاب کلیدر رو - هر ده جلد رو - برام گرفت ، و بسی خوشحال و شعف ناک شدیم واسش=))
اما دومی ، ارزو نبود ، بیشتر تصور یه اتفاق خیلی بعید بود که صبح برای چند لحظه بهش فکر کردم-بدون اینکه حرفی راجبش به کسی بزنم - و بعد از ظهر در کمال ناباوری اتفاق افتاد . البته اتفاقش تاثیر خاصی تو زندگی من نداشت ولی همین که تصورم به حقیقت پیوست برام هیجان انگیز بود :)
همین، فعلنم نشستیم و به قول حافظ ستاره میشمریم  تا که شب چه زاید باز :)
پ‌نوشت: ایام فرجه را به بیهوده ترین حالت ممکن سپری میکنیم ، به بهانه ی اینکه : تولدم بود =)
۲ نظر

در آستانه ی بیست و دو سالگی

امروز که دراز کشیده رو تخت و خیره به سقف داشتم به مامان میگفتم به شوخی به مامان میگفت خب حست چیه که یه دختر 22 ساله داری؟ بعد یه لحظه با خودم فکر کردم که 22 سالگی چقدر زیاده !

اره 22 سالگی زیاده نسبت به حرکات بچگانه ی من ! نسبت به اینکه هنوز فکر مردم چقـــــدر برام مهمه ! که چقدر هنوز بچگانه خودم رو ندیده میگیرم ! هنوز عین یه دختر بچه واسه انجام کارهام دنبال یه حامی میگردم که پشتم باشه .

بعد فکر کردم من به اندازه 220 سال غصه خوردم اما حتی به اندازه 10 سال از عمرم رو زندگی نکردم و این یعنی شکست ! باید یه فکری واسه خودم کنم !

راستش رو بخواین تا حالا هیچ وقت از زیاد شدن سنم نترسیده بودم اما امروز دلم لرزید . شاید بگین حالا کو تا پیر شدن !! ولی وقتی امروز داشتم با خودم فکر میکردم که چرا اصلا توی این 22 سال حس رنگی و هیجان و کنجکاوی  تجربه نکردم و همش ترسیدم ! همش به دهن مردن نگاه کردم و از قضاوت شدن ترسیدم  و همش خواستم عادی و معمولی باشم ، و نفهمیدم چجوری 22 سال شد ! پس ممکنه خیلی سریع تر از این به خودم بیام و ببینم شده سی سالم و همین جایی هستم که الان بودم . و این ترسناکه ، واقعا ترسناکه .

روز تولدم همیشه یه روز عجیب بوده برام ! از شب قبلش هر سال ساکت میشم و میرم تو فکر ، هرسال برای خودم نامه مینویسم ، راس ساعت دوازده فال حافظ باز میکنم و از این کارها که ادم ها واسه دلخوش کردن خودشون میکنن، اما میدونم ، میدونم که همه چیز به خود ادمه با این که بیشتر اوقات اینو یادم میره .

بخوام رو راست باشم با خودم ، 21 سالگیم رو به مزخرف ترین حالت ممکن گذروندم، پر از سکون و غم و دلتنگی ...

باید کلی تلاش کنم تا بتونم بسازم خودمو ، یجور که سال دیگه این موقع بتونم به سالی که گذشت افتخار کنم و حداقلش از بیخودی گذشتن زندگیم انقد به دلشوره نیوفتم .

پی.نوشت : حس الانم : یه حس بین شادی و دلتنگی و ارزو و دلشوره و ...


۲ نظر

من به یک نفر از فهمِ اعتماد محتاجم !

من میبازم ، من خورد میشم هر روز ، توی خودم

من هرروز که چشمانم به اینه میخورد خورد میشوم ، هر روز که چشمم به دست هایم میخورد خورد میشوم .

من هر روز ، چند بار ، چندین هزار بار میمیرم و خورد میشوم و خودم را میگذارم دم در !

من هر ساعت ، چندین بار تمام زندگی ام و عقاید و افکار و انسانیتِ بیخود خودم را بالا میآورم .

با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به نابودی نزدیک میشوم .

به اینکه :

هی ، راستش رو بخوای تو هیچی نیستی !

تو، تو یه احمق جامع و کامل هستی

تو و عقایدت یه اشغال به تمام معنایین

تو اشتباهی ، همه ی مردم درستن

انقدر گه زدی به زندگیت که تمامش بو گرفته .

راستش

من همین الان ، همین الان دوباره یادم امد که به هیچ دردی توی زندگی ام نخوردم و مطلقا به هیچ چیزی که دوست داشته ام نرسیدم .

همین الان دوباره یادم امد که یکی باید بیاید به من یاد اوری کند تو به اندازه ی کافی خوبی ، درسته که با این خطوط قرمزی که برای خودت مشخص کردی گند زدی به جوونیت ولی خب ، واقعا خوبی .

یادم امد که بطری انگیزه ام خالی شده و یکی باید بیاید و از من تعریف کند ، از من و حرف ها و افکارم ... از من که توی 21 سالگی به اندازه ی یک ادم 70 ساله غم ریخته توی قلبم

و بگوید :  اصلا گور بابای تمام انهایی که هر روز با حرف ها و حرکات و کارهایشان میرینند توی حالت ، من هستم !

پی.نوشت : عنوان از سید علی صالحی ست

پیشنهاد : آهنگ شال _ از گروه The Waysِ سابق یا همان کاوه افاق


۱ نظر

از چشم هایی که هیچ وقت به شما خیره نمیشود

دیروز که وارد باشگاه شدم منشی گفت : عزیزم روز ثبت نامه !

و من تازه متوجه شدم که اول خرداده !

خرداد ، ماه تولدم !

بعد فکر کردم چیزی باید توی دلتان مرده باشد که یادتان برود ماه تولدتان را ، که یادتان برود لحظه شماری کنید برای شب تولدتان ، که از لیست ارزوهایتان بگردید و مهمترینش را برای قبل از فوت کردن شمع کنار بگذارید ! چون ارزوی پارسال و دوسال پیشتان عین یک داغ نشسته وسط سینه یتان ! چون شب تولدت پارسالتان را یادتان نرفته که توی دلتان چه ارزویی کردید و شمع ها را فوت کردید ! پنج دقیقه بعد مهر ابطال اروزی تان را به چشم دیدید !

یک چیزی باید توی دل ادم مرده باشد که آدم دیگر به هیچ مناسبتی ، هیچ ارزویی نداشته باشد

که وقتی غروب توی خیابان صدای اذان را میشنوید ، دلتان بخواهد زار بزنید که چرا ، چرا ارزوهای دل من ، جوانه نزده ، خشک میشوند ؟؟

پی نوشت :

لبخند بزن  و امیدوار بمان ، به روزی که نخواهد آمد .

#معین_دهاز

۰ نظر

ارزوهای نه چندان بزرگ

داشتم فکر میکردم چقدر دلم میخواد یکی بدون بهانه تمام ۱۰جلد کتاب کلیدرِ محمود دولت ابادی رو برام هدیه بگیره و بگه : «همینجوری بی دلیل،چون دوست داشتی» !

بعضی وقتا اصلا مسئله ی مالیش مهم نیس، فقط دلت نمیخواد یچیزی رو خودت بخری ، دوست داری کادو بگیریش.

۲ نظر

بانویِ جان ... بانویِ دلتنگ

 

 

بیش از اینها آه آری

 

بیش از اینها میتوان خاموش ماند

میتوان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ بر قالی

در خطی موهوم بر دیوار

میتوان با پنجه های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند میبارد

.

.

.

میتوان برجای باقی ماند در کنار پرده

 اما کور اما کر.

میتوان فریاد زد با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه:

دوست میدارم.

میتوان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

میتوان تنها به حل جدولی پرداخت

میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده

اری پنج یا شش حرف

میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

.

میتوان چون اب در گودال خود خشکید

.

.

.

میتوان همچون عروسک های کوکی بود

با دوچشم ششه ای دنیای خود را دید

.

.

.

میتوان با هر فشار هرزه ی دستی

بی سبب فریاد کرد و گفت :

 آه ، من بسیار خوشبختم !!!!

 

فروغ فرخزاد .

پ.نوشت 1 : با صدای خودش ، پیشنهاد میشه شدیدا

پ.نوشت 2 : ...

 

کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد

آدم ها وقتی خونه تنها میشن ، خیلی کارها ممکنه بکنن ، مثلا یکی میرقصه ، یکی تلویزیون نگاه میکنه ، یکی کتاب میخوانه 

اما یکی مثه من تو خونه که تنها میشه شعر ها و پاراگراف های مورد علاقشو با صدای بلند واسه در و دیوار میخونه ، حتی گاهی صداشو ضبط هم میکنه ، واسه روزای خوب بعدیش ، که بغضشو یادش نره .

پی نوشت  : امروز فروغ خوندم ، شعر " دلم برای باغچه میسوزد " رو ، و خط به خط ، کلمه به کلمه اس رو حس کردم . پیشنهاد میکنم بخوننیش ، با صدای بلند توی تنهایی ...

این قسمت لعنتیِ شعر :

من مانند دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد

تنها هستم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد ارارم ارام از خاطرات سبز تهی می شود .

۱ نظر

لطفا آدم هایی باشید که وقتی از کسی ادرس میپرسید هم بشود دوستتان داشت!

خب 
راستش دلیل اینکه چی شد که تو این ساعت و بعد از یه روز شلوغ و با چشم های از خواب در حال سوزشم اومدم پست بذارم ، خیلی هم مهم و ضروری نیست ، اما خب ، خواستم یه حس خوب رو ثبت کنم ! یه حس خوب شاید ۶ثانیه ای .
میدانید من ادم مرد گریزی نیستم اما خب انگشت شمارند مرد ها و پسر هایی که حوصله یشان داشته باشم . 
فکر میکنم امروز با یکی از ان نادر پسرهایی که خارج از این دسته اند برخوردم ؛ 
در حالی که داشتم خسته و کلافه توی حیاط بیمارستان به سمت رختکن میرفتم و داشتم به ان خانواده ای که جلوی سردخانه گریه میکردند فکر میکردم یکی از کنار گفت ببخشید من یه لحظه وقتتون رو میگیرم ،  فلان ساختمان کدوم وره ؟
این سوال از عادی ترین سوال های توی حیاط بیمارستان است وقتی شما با روپوش سفیدید ! یعنی انتظار دارند تمام سوراخ های بیمارستان را بلد باشید ! حالا بیا و ثابت کن که من دانشجو ام و فقط ۴هفته توی این بیمارستانم !! 
ولی خب خوشبختانه این اقا دقیقا ادرس بخشی را پرسید که داشتم از همانجا برمیگشتم .
اما شخص مذکور : پسری جوان با یک کوله ی بزرگ پشتش با برچسب فرودگاه روی دسته اش و عینک افتابی بزرگی روی صورتش ، ارام و در عین حال با ته مانده ای از اضطراب توی حرکاتش 
حالا این چیزها هیچی ؛ خواستم بگویم شخصیت ادم ها توی کوچک ترین برخورد هایشان با شما معلوم میشود ، توی جزئی ترینشان ، حتی اگر چند ثانیه باشد میتوانند با صدایشان و تن صدا و نحوه ی سوال کردنشان کلاسِ کاری خودشان را نشان دهند ! و شما فکر کنید جهان هنوز جای خوبی برای زندگی هست ! 

راستش از گفتن این حرف ها یه منظوری دارم که الان خواب بهم اجازه نمیده توضیح بدم ، اما به زودی میام و میگم از این درازه گویی چه هدفی داشتم اما برای فعلا همین بس که  : ادم های باکلاسی باشیم ، با کلاسِ شخصیتی، حتی وقتی داریم پول توی صندوق صدقات میندازیم
۲ نظر

رهاش کن بره ...

بهم ثابت شده ، بیشتر اتفاقات که خیلی خیلی خیلی برای اتفاق افتادنشون چشم انتظاریم و خدا خدا میکنیم پیش نمیان ، به محض اینکه ولش کنی و دیگه منتظرش نباشی خودشون اتفاق میفتند ، اگه اون موقع یه لحظه روزایی که منتظرش بودی رو به یاد بیاری  ، میفهمی که خودت چقدر از هرچیز دیگه باهات مهربون تر بوده ! میفهمی که چقدر قوی شدی تمام این روزا !


۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان