من وضعیت آدم بی پولی رو دارم که هربار از جلوی کتاب فروشی رد میشم ، مثل فقیر گرسنه ای که از جلوی کبابی رد میشه و بوی گوشت راسته ی گوساله ی در حال کباب شدن از گیرنده های بویایی بینیاش ، تا انتهایی ترین عضلاتش را به جوش و خروش وا میداره ، نگاه دردمندانه ای به قفسه ی کتاب ها میندازم و به این فکر میکنم که برای خریدن کتابهای مورد علاقم ، نه پول کافی دارم نه حتی در کتاب خونهام جایی ! بعد هم به این فکر میکنم که تو اون روز خوبی که قراره بیاد من هر روز که از سر کار به خونه برمیگردم میتونم هم گُل بگیرم و هم کتاب ، و دیگه نه به فکرِ حجم پر کتاب خونهام باشم و نه باقی مانده ی حساب بانکیم !