از اون روز هاست برام ، از اون روزها که صبح با بغضی بی دلیل پا میشم چون شب با بغض بی دلیل تری خوابیده بودم ، از اون روزها که به تمام صمیمیت ها و دوستت دارم های دنیا مشکوکم و ابدا حوصله ی هیچ کسی رو جز تنهایی خودم ندارم . از اون روزها که دلم میخواد از اول صبح تا شب ، روی تختم بلولم و کتاب بخونم و اهنگ گوش کنم یا فیلم ببینم . از اون روزها که علاقه ای به چک کردن موبایل و تلگرام ندارم . من خودم رو میشناسم .. هربار که آدم ها و شعارهاشون میزنن زیر دلم،و از چشم هام سقوط میکنن ، روزهایی که برای بار هزارم با این واقیعت رو به رو میشم که ادم ها تا وقتی بهت نیاز دارن باهاتن ، با این واقعیت که به تفاوت های عمیق بین خودم و ادم های اطرافم میرسم ، باید تو انزوا بگذرونم این روزها رو ، باید با خودم باشم تا بتونم مثل هر بار با خودم کنار بیام و دوباره برگردم به جمع جمیعِ ادم های همواره ادا !
*آدم ها و بویناکی دنیاهاشان ، یک سر ، دوزخی هست در کتابی،
که من آن را لغت به لغت از بر کردهام ،
تا راز بلند انزوا را دریابم ! "شاملو"