تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

به ما از لذت‌های دنیا فقط بغض داشتنش رسیده

من امروز دلم میخواست برای همه‌ی آدم‌های توی خیابون گریه کنم،برای پیر مردی که تو پلاستیک تو دستش نون کشمشی داشت ، برای پسربچه‌ی نوجوونی که با لباس مدرسه سیگار میشید و پشت لبش تازه سبز شده بود ، برای راننده ی اون پرشیای سفید که پیچید توی پمپ بنزین و راننده ی 206 خاکستری که برام موند تا از خیابون رد شم ، برای اون دختربچه‌ی دبستانی که مقنعش رو داده بود بالای سرش و میدووید سمت سوپرمارکت،برای اون دوتا آقای پیری که داشتن با هم سلام علیک میکردن ، اون آقایی که با کت و شلوار طوسی جلوی دکه داشت روزنامه ها رونگاه میکرد ، اون خانمی که با دست پر از دست فروش پرسید تربچه دسته‌ای چنده ؟؟ 

من امروز دلم میخواست به حال همه‌ی آدم‌های به ظاهر آروم و راضی اطرافم گریه کنم ، و برای خودم ، برای خودم بیشتر از همه....


پ‌نوشت: پس دلتنگی‌های ما کی تموم میشه؟اصلا تموم میشه؟؟

۳ نظر

یک‌بار ماه‌ رو قسمتِ من کن

من تو رو خواسته بودم و خدا کاری نکرد ، من با تمام وجودم تو را خواسته بودم ، من سر هر یه آرزو کن ! چشمانم را بسته بودم و گفته بودم "تو" من سر تمام ۱۱:۱۱ دقیقه های ۳۶۵روز یک سال کذایی تو را آرزو کرده بودم ! من شمع کیک تولدم را فوت کرده بودم و توی قلبم گفته بودم تو ! و همان شب بود که عکس دست‌های تو در کنار دست‌های شخصی که از او عشق یاد کرده بودی را  لایک کرده بودم ! من گفته بودم تو ، با گریه گفتم تو ، با خنده گفتم تو !با دل پر گفته بودم تو! و خدا شنیده بود و خندیده بود و کاری نکرد ! حالا سه سال شده !سه سال گذشته و من هیچ چیز را با دل قرص از خدا نخواستم! یعنی خواستم ! پشتم گرم نبود اما ، دلم لرزیده بود که خدا به دلهای شکسته نزدیک بود به دل من اما نه ! 

وقتی تشخیص پاتولوژی ‌پدر بزرگ ، توده‌ی بدخیم پانکراس را کوبید توی صورتمان، من خواسته بودم که پدربزرگ نمیرد !از ته دلم از خدا خواسته بودم ! سه ماه بعد اما پدربزرگ را گذاشتیم کنار قبر مادر بزرگ و من صدایم دیگر به هیج جا نمیرسید!

هفته‌ی پیش با سین از دانشکده برمیگشتیم ، اهنگ هدیه‌ی سیاوش قمیشی را گذاشته بودیم و راهمان را انداختیم توی یک کوچه ی خلوت که با اهنگ بخوانیم : یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت. من گریه کردم و دوباره از ته دلم گفتم خدا ، اگه میخوای معجزه‌ای کنی ، الان دقیقا وقتشه !الان بهش نیاز دارم ! خدا معجزه‌ نکرد اما!


بعد چهلم پدر بزرگ لباس مشکی‌ام را که تا کردم گذاشتم توی کمد،گفتم خدا،نمیخوام حالا حالاها ازش استفاده کنم،میشه؟؟

خواسته بودم دلم قرص شود ، خواسته بودم دوباره پشتم گرم شود . امروز از کمد برش داشتم ، شوهر‌خاله‌ام تمام کرد !! شوهرخاله‌ با متاستاز توده‌ی بدخیم سرطان کلیه به ریه‌اش ، حالا تمام کرده!


و من برگشته‌ام سر خط ، من دوباره دلم میخواهد بگویم تو ، میخواهم دستانت را بگیرم و انقدر راه بروم که درد حل شود،میخواهم بغلت کنم قد تمام این سال‌های مزخرف و گریه کنم ، میخواهم آرزو کنم «تو» دلم اما دیگر به هیچ چیز گرم نیست...

۴ نظر

هیس !!

در طول ۲۴ساعت شبانه روز چندین و چندبار مامان و بابا در حال جر و بحثن ! همیشه همین بوده ، از وقتی بچه بودم و با صدای دعواشون گریه میکردم ،چه دوسه سال قبل که عصبی میشدم و به مرز سکته میرسیدم،چه الان که هدفون میذارم تو گوشم و صدای اهنگو تا ته بلند میکنم که هیچی نشنوم !و من واقعا نمیدونم چرا وقتی به مامان میگم یه پایان تلخ بهت از یه تلخیه بی پایانه ، فکر میکنه که صرفا دارم یچیزی میگم که گفته باشم،نمیدونم چرا بهش اعتقاد نداره !!


پی‌نوشت : ابی داره میخونه : کمکم کن ، کمکم کن ! خرمن رخوت من شعله میخواد ...

۳ نظر

سوال اساسی !



چطور میشه به آینده امیدوار بود ، وقتی از حجم سنگین امیدواری هات ، فقط ناکامی نصیبت شده و دیگر هیچ؟


پینوشت : صرفا یک چسناله نبود ،واقعا سوالی بود واسم پیش اومده :/

۸ نظر

وقتی میخوای با دیوارا حرف بزنی و ممکن نیست

حالا دیگه از دست هیچ ترکیب گیاهی آرامبخش و ترکیب های شیمیایی و  ضد افسردگی های سه حلقه ای کاری برنمیاد . حالا دیگه ته سیاهیه! که برمیگردی به عقب نگاه میکنی سیاهه،جلوت سیاهه ، فقط سیاهه . حالا فقط تنهایی و تنهایی و تنهاییه و این تنهایی چقدر فرق داره با اون تنهایی که سوژه ی نوشته های همه شده . حالا من موندم و یه دنیا حس بد روی دستم که نمیدونم باید چیکارشون کنم .

ادم باید با خودش کنار بیاد ، اینجوری نمیشه ، اینجوری هر حرفی هر نوشته ای هر چیزی فقط زر مفته ! هیچی واقعا دردی ازت دوا نمیکنه ... واقعا هیچ دردی ... این روزا میگذرن و این طعم زهرمار و این حال های بد حتی، ولی مگه میشه فراموش کرد که مردی تا بگذرن؟مگه میشه؟؟

 

 

اتفاق خوب- هادی پاکزاد
آهنگ هزار بار پلی شده ی این روزهام   

 

 

 

 

چه کنیم که نجات‌دهنده در گور خفته است

 منو از صداهای توی سرم

منو از رویابافتن های بی وقفه

منو از استرس کوچه‌های خلوت

منو از نفس نفس زدن بعد از پیاده روی

منو از پناه بردن به پنجره از فرط نفس تنگی 

منو از پریدن از کابوس‌های به وقت سه نصفه‌شب 

منو از درد‌های وقت و بی وقت 

منو از آرزوهایی که برآورده نمیشن 

منو از در خود مردن ، روزی هزار بار در خود مردن

منو از کلافه‌گی و کلافه‌گی و کلافه‌گی

نجاتم بده !


پی‌نوشت: آهنگ نجاتم بده - گوگوش نیز درحال پخش شدن است، و او به ناجی‌های "زندگی" فکر میکند  

۱ نظر

خسته از انچه که بود و به‌خدا هیچ نبود


وی از آنکه آدم‌هایی که هرروز میبیند ذره‌ای به آنچه که دوست دارد نزدیک نیستند،خسته‌است. اما باز جوری با همه ارتباط برقرار می‌کند که : میدونی چقدر برام عزیزی؟

وی حتی از این همه نقش بازی کردن ناخودآگاهانه نیز خسته‌است :/

۱ نظر

روشن‌فکرِ درون !

یه جمله‌‌ای هست که میگه ما دیوونه نیستیم،فقط تعدادمون کمه !

با وام گرفتن از ساختار این جمله و یه سری تغییرا تو مفهومش میشه اینجوری گفت که : ما هم روشن فکریم،فقط تریبونی برای ابراز نظراتمون نداریم !

والا :/

در ستایش جان‌پناهی به‌نام وبلاگ

با امروز،یک ساله که بار و کوچم رو جمع کردم و از بلاگفا اومدم اینجا و اینجا نوشتم . یک ساله که بیشتر حرف ها و فکرها و نظرهامو بجای اینکه برای شخص حاضری بگم ، اینجا نوشتمشون تا همیشه یادم بمونه تو یه تاریخی حسم راجب فلان موضوع چی بود و اگه چند سال بعد دیگه اون حس از بین رفته بود،طعمش همیشه برام یادگاری بمونه . حتی اگه خیلی تلخ بود .خب اینجا هیچوقت مثل خیلی از وبلاگهای دیگه پر از مخاطب نبود، ولی باعث شد که اینستاگرامم رو که دنبال کننده های کمی هم نداشت رو تخته کنم و فعال تر اینجا بنویسم. حس ادمی رو دارم که از شهر شلوغش مهاجرت کرده به روستای دنج و خلوت . چون وقتی از حس و حالات با اسم و هویت خودت توی اینستاگرام مینویسی ، انگار تمام ادم هایی که میشناسنت به خودشون اجازه میدن که قضاوتت کنن ولی باز هم هیچوقت منظورت رو متوجه نمیشن . وبلاگ اما اینطوری نیست ، اینجا میتونی از حقیقی ترین احساسهات بنویسی و مطمئن باشی حتی همون تعداد کمی از آدم هایی که میخونن،برای خوندن و فکر کردن بهش بیشتر از یه لایک کردن و کامنت قلب گذاشتن زمان صرف کردن.

هزارتا دلیل دارم که بخاطرش خوشحال باشم که اینجا مینویسم حتی اگه دو یا سه نفر بخوننش ، مهم ترینش اینه که تو بدترین شرایط همیشه حواسم بود یه جان پناه مثه اینجا وجود داره که بیام توش و غر بزنم ، مسخره کنم ، خوشحال باشم و ...

واقعا کی میدونه پنج سال دیگه اول اسفند که دارم اینجا رو میخونم کجام و دارم چیکار میکنم ؟؟ شاید موقع خوندن پست هام از احساس‌هایی که داشتم خندم بگیره ، شاید به ارزوهایی که اینجا نوشتم رسیده باشم ، شاید دلم برای دغدغه های بی اهمیت این روزهام تنگ شده باشه و هزارتا شاید دیگه .

۳ نظر

زنده‌گی وجود داره

" با گفتنِ این که زنده‌گی وجود داره سرما از پیشم رفت و 

 خواب از سرم پرید.حس میکنم دوباره خودم شدم . زنده‌گی...

 ببین!یه چراغ روشن می‌شه،صدایی میشنوم،یه نفر می‌دوه،

 فریاد میزنه،ناامید میشه ، ولی هزارون نفر به دنیا میان!

 صد هزار تا بچه!بچه‌هایی که خودشون یه روزی مادر یا پدر 

 بچه های سال‌های بعد می‌شن . زنده‌گی نه به تو احتیاج داره

 نه به من !تو مُردی ، منم شاید بمیرم.ولی مهم نیست ،

 چون زنده‌گی نمی‌میره! "


 نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان