تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

کجاست هم‌نفسی تا به شرح عرضه دهم،که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

باید سکوتی تازه‌تر باشم

چیزی برای حرف بودن نیست

یک شـهــــــر واژه پشت در مرده‌ست

میلی برای در گشودن نیست

خرت به چند عزیزم ؟

احساس میکنم انقدر زندگی این روزا مزخرفه که عنِ تمام کلمات مثه تنهایی و بغض و غصه و درد در اومده . حس میکنم این روزا زندگی انقدر مزخرف شده که هیچکس به هیچکس هیچ اهمیتی نده ! و تنها کسی که به فکر حرف های نگفته ی ما و حرفای غریبمون بود اِبی بود که گفت : تو بگو به این شکسته غصه های بی کسیتو ! که البته تنها دردی که این گفتن از ما دوا کرد این بود که زیر پتو بمیریم از گریه !

همین دیگه ، احساس میکنم انقدر زندگی کردیم که دیگه همه چی قراره تکراری و دست دوم باشه . یا به قولی : سیب بکری برای خوردن نیست / تا تهِ باغ را دهن زده اند . 

الان ما موندیم و یه باغ پر از سیب های دهنی و قبلا امتحان شده ، از بس که زندگی مزخرف شده .

پ‌ن : وقتی دلگیری و بی‌ادب و تنها ..

و تنها …

۲ نظر

روح آدم که درد داشته باشد

روزهایی که عمیقا احساس تنهایی میکنید ، همان روزهایی که نمیتوانید با هیچکس یک کلمه صحبت کنید چون بغض میپرد وسط حرفتان و اشک ابرویتان را میبرد ، چه کار میکنید ؟ این دل شکسته ی بدبختتان را چطور خوب میکنید ؟

این تنهایی لعنتی ، تومنی صنار با ان تنهایی های دیگر فرق دارد ، این تنهایی اصلا به معنی  بودن کسی نیست ، 

این تنهایی لعنتی، از ان تنهایی هاست که روی دست خودت مانده باشی ،  که یک لحظه حس کنی تمام توان مبارزه ات در زندگی به ته رسیده ، این تنهایی از ان تنهایی هاست که انگار خودت هم تو را در دنیا ترک کرده باشد ! 

من از این حال وحشتناک ، کجا پناه ببرم ؟

۱ نظر

چی شدیم ما ؟!!*

امروز با دوستم رفته بودم و در جواب تمام چه خبر هاش فقط گفتم سلامتی و گذاشتم فقط اون تعریف کنه از روزاش،و خودم بخاطر اینکه خیلی ساکت نباشم به صورت تلگرافی فقط یه چیز کلی از اتفاقات اخیر زندگیم گفتم ! الان داشتم با خودم فکر میکردم من همیشه خیلی حرف واسه زدن داشتم ، جوری که حتی گاهی فکر میکردم پرحرفیم ممکنه طرف مقابل رو اذیت کنه! چی شده که چند وقته اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم ؟ ترجیح میدم بقیه حرف بزنن حتی با اینکه گاهی وسط حرفاشون تو افکار خودم غرق میشم ! چی شد اینجوری شدیم ؟ انقد خسته و کلافه از همه چیز که حتی علاقه ای به حرف زدن با اطرافیان رو ندارم ! تنها کسی که تو طول روز دلم میخواد هی برام حرف بزنه مامانه که هی ازش میپرسم چه خبر؟ تا تعریف کنه تا صداش رو بشنوم که باعث فراموشی همه بغضاست ! ولی خودم در جواب چه خبر های بقیه یا میگم سلامتی یا هیچی ، یا حوصله ندارم :/

*عنوان از رادیو چهرازی

۳ نظر

مرغ دل مانده بی آشیانه

«من به خاطر این چیز سخت توی سینه ام ، که آرام آرام سرد می شود ، به گرما نیاز دارم .

این چیز سرد می شود و سرد می کند ،

به سنگ تبدیل می شود ، به رگ ها فشار میاورد و این ، به این معنا خواهد بود که من دیگر قلبی نخواهم داشت ،

که آدم نامطبوع و خودخواهی می شوم که هیچ احساسی را درک نمی کند .

همه اش درست ، اما اگر آدم بخواهد احساسات داشته باشد ، باید وسایل لازمش را هم در اختیار داشته باشد.

من با چه چیزی می توانم احساس کنم ؟

همین الان فقط انقدری قلب دارم که بتوانم خودم را از خیابان و در صورت لزوم از پله ها بالا بکشم .»


رختکن بزرگ ، رومن گاری


پی نوشت : کاش این جمله ها رو من نوشته بودم

پی نوشت 2 : عنوان برای اهنگ باز باران - پالت

پیشنهاد آهنگ : کوه باش و دل نبند ، گروه او و دوستانش


۰ نظر

من آرزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در .



مگر چقدر میشود رویا بافت و برای تمام اتفاق هایی که پیش نمی آیند انتظار کشید ؟ من از سال ها پیش شروع کرده بودم و مشکل همینجا بود ! من از سال ها پیش شروع کرده بودم یه رویا بافی های طول و درازم 

و برای همین در همین اول جوانی ام که باید بی پروا عاشق شوم ، بی پروا اطمینان کنم و بی پروا شکست بخورم ، دست و پایم گیرِ رویاهایم اند . 

من از همان چند سال پیش قید تمام رویاهایم را زده بودم و برای هیچ مناسبت و روز و بهانه ای ارزویی نداشتم که بخواهم منتظر برآورده شدنش بنشینم و تو نمیفهمی منظورم را وقتی میگویم منتظر هیچ چیز و هیج کس نیستم و نشسته ام که مرگ من را در اغوشش فشار دهد .

 تو نمیفهمی و میگویی افسرده شده ام ، میگویی باید بروی مشاوره ! اما کاش میشد به تو بگویم که رسیدن به این حقیقت اصلا افسرده ام نکرده . فقط توان انتظار را از من گرفته . از من که دلم با هیچ دوستت دارمی نمیلرزد که جواب همه ی شان را با مرسی میدهم . 

از منی که هی خواسته ام و هی نرسیده ام 

هی خواسته ام و نشده ! 

از من که نمیدانم چرا هر بار به هرچیزی فکر کردم یک جور دیگر اتفاق افتاد 

و من هیچ بلندگویی نداشته ام که صدایم را به گوش هیچ آدمی برسانم . و فرصتی نبود ، فرصتی نیست برای امثال من که انقدر حرف توی سینه ی مان تلمبار شده که حتی نفسمان سخت بیرون می آید . 

حالا نشسته ام و خیره شده ام به کتاب حافظ : ما ازموده ایم در این شهر بخت خویش 

و به رفتن فکر میکنم . که همه چیز را ، همه ی برنامه هایم را ، همه ی کارهای نیمه کاره ام را زمین بگذارم و بروم به  جایی که هیچ کس منتظرم نباشد . 

و میدانم ، میدانم جای خالی ادم هایی مثل من توی این شهرِ مسخره حس نمیشود ! توی شهری که گوش کوچه هایش از ناخن های کاشته و تاریخ عمل بینی و ماشین های مدل بالا کر است . و چقدر جای خالی تو ... جای نبودن تو داغ میگذارد روی دل من .

-بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش-

من ارزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در ! و حالا سبک بال تر از همیشه به رفتن فکر میکنم . رفتن به جایی که هیچکس منتظرم نیست ، مثل اینجا که هیچکس ندید که چشمم به راه این همه نیامدن ، سفید شد و کور شد و دلم مرد .

پ‌ن:این پشت سر هم پست گذاشتن رو خودم هم دوست ندارم .

۱ نظر

من به یک نفر از فهمِ اعتماد محتاجم !

من میبازم ، من خورد میشم هر روز ، توی خودم

من هرروز که چشمانم به اینه میخورد خورد میشوم ، هر روز که چشمم به دست هایم میخورد خورد میشوم .

من هر روز ، چند بار ، چندین هزار بار میمیرم و خورد میشوم و خودم را میگذارم دم در !

من هر ساعت ، چندین بار تمام زندگی ام و عقاید و افکار و انسانیتِ بیخود خودم را بالا میآورم .

با سرعت 1000 کیلومتر بر ساعت به نابودی نزدیک میشوم .

به اینکه :

هی ، راستش رو بخوای تو هیچی نیستی !

تو، تو یه احمق جامع و کامل هستی

تو و عقایدت یه اشغال به تمام معنایین

تو اشتباهی ، همه ی مردم درستن

انقدر گه زدی به زندگیت که تمامش بو گرفته .

راستش

من همین الان ، همین الان دوباره یادم امد که به هیچ دردی توی زندگی ام نخوردم و مطلقا به هیچ چیزی که دوست داشته ام نرسیدم .

همین الان دوباره یادم امد که یکی باید بیاید به من یاد اوری کند تو به اندازه ی کافی خوبی ، درسته که با این خطوط قرمزی که برای خودت مشخص کردی گند زدی به جوونیت ولی خب ، واقعا خوبی .

یادم امد که بطری انگیزه ام خالی شده و یکی باید بیاید و از من تعریف کند ، از من و حرف ها و افکارم ... از من که توی 21 سالگی به اندازه ی یک ادم 70 ساله غم ریخته توی قلبم

و بگوید :  اصلا گور بابای تمام انهایی که هر روز با حرف ها و حرکات و کارهایشان میرینند توی حالت ، من هستم !

پی.نوشت : عنوان از سید علی صالحی ست

پیشنهاد : آهنگ شال _ از گروه The Waysِ سابق یا همان کاوه افاق


۱ نظر

فاصله ... خلأ ... عدم

هر روز که میگذره ، این دلتنگی ریشه دارتر میشه تو وجودم ، و امیدم برای از بین رفتنش کمتر 

تنها اتفاقی که هر روز دائما تکرار میشه همینه ، بقیه ی چیزا شاید یکم متفاوت بشن .

۱ نظر

به هادی پاکزاد ها

‎هادی پاکزاد خودکشی کرد ، و آخرین پستی که از خودش در فضای مجازی منتشر کرد این بود که : هیچ کس ناگهان  نمیگذارد برود ،همه کم کم میگذارند ، ناگهان میروند .

‎و من غبطه میخورم ، به شجاعت همه ی هادی پاکزاد ها غبطه میخورم


۳ نظر

کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد

آدم ها وقتی خونه تنها میشن ، خیلی کارها ممکنه بکنن ، مثلا یکی میرقصه ، یکی تلویزیون نگاه میکنه ، یکی کتاب میخوانه 

اما یکی مثه من تو خونه که تنها میشه شعر ها و پاراگراف های مورد علاقشو با صدای بلند واسه در و دیوار میخونه ، حتی گاهی صداشو ضبط هم میکنه ، واسه روزای خوب بعدیش ، که بغضشو یادش نره .

پی نوشت  : امروز فروغ خوندم ، شعر " دلم برای باغچه میسوزد " رو ، و خط به خط ، کلمه به کلمه اس رو حس کردم . پیشنهاد میکنم بخوننیش ، با صدای بلند توی تنهایی ...

این قسمت لعنتیِ شعر :

من مانند دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد

تنها هستم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و فکر میکنم

و قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد ارارم ارام از خاطرات سبز تهی می شود .

۱ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان