تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

شاید اینجا سیاه‌ترین جاشه !


همه چیز برام لوث و بی‌مزه شده ! همه‌چیز و وقتی که میگم‌ همه‌چیز ، اغراق نمی‌کنم ، دلم میخواد کاری کنم که برام جدید باشه ، حرفی بزنم که برام جدید باشه ! جایی برم که برام جدید باشه ! اما انگار همه‌چیز قبلا گندش در اومده!

مثل آدمی که تازه بالا آورده و همه‌ی غذاها براش یادآورِ یه استفراغِ دوباره‌ست !

پ‌نوشت:دلتنگم و نمیدونم با این همه دلتنگی چیکار کنم !

۳ نظر

مطالباتِ ناچیز


فریاد زدن آهنگِ نگرانت میشمِ اِبی ، توی یه جاده‌ی باریک و خلوت و پر پیچ و خم . تنهایِ تنهایِ تنهاا

همونقدر از ته دل که خودش میگه: هزارساله که رفتی من هنوز پشت شیشه‌م،موهاتو باد برده ،عطرش جا مونده پیشم.. همینقدر صادقانه و خالصانه : اون که پیشش هستی عشقم حالیشه؟؟اگه باز عاشق شی ، نگرانت میشه؟

همینقدر با تمامِ وجود : به یادت که میوفتم ، نگرانت میشم … 

۱ نظر

یک‌بار ماه‌ رو قسمتِ من کن

من تو رو خواسته بودم و خدا کاری نکرد ، من با تمام وجودم تو را خواسته بودم ، من سر هر یه آرزو کن ! چشمانم را بسته بودم و گفته بودم "تو" من سر تمام ۱۱:۱۱ دقیقه های ۳۶۵روز یک سال کذایی تو را آرزو کرده بودم ! من شمع کیک تولدم را فوت کرده بودم و توی قلبم گفته بودم تو ! و همان شب بود که عکس دست‌های تو در کنار دست‌های شخصی که از او عشق یاد کرده بودی را  لایک کرده بودم ! من گفته بودم تو ، با گریه گفتم تو ، با خنده گفتم تو !با دل پر گفته بودم تو! و خدا شنیده بود و خندیده بود و کاری نکرد ! حالا سه سال شده !سه سال گذشته و من هیچ چیز را با دل قرص از خدا نخواستم! یعنی خواستم ! پشتم گرم نبود اما ، دلم لرزیده بود که خدا به دلهای شکسته نزدیک بود به دل من اما نه ! 

وقتی تشخیص پاتولوژی ‌پدر بزرگ ، توده‌ی بدخیم پانکراس را کوبید توی صورتمان، من خواسته بودم که پدربزرگ نمیرد !از ته دلم از خدا خواسته بودم ! سه ماه بعد اما پدربزرگ را گذاشتیم کنار قبر مادر بزرگ و من صدایم دیگر به هیج جا نمیرسید!

هفته‌ی پیش با سین از دانشکده برمیگشتیم ، اهنگ هدیه‌ی سیاوش قمیشی را گذاشته بودیم و راهمان را انداختیم توی یک کوچه ی خلوت که با اهنگ بخوانیم : یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت. من گریه کردم و دوباره از ته دلم گفتم خدا ، اگه میخوای معجزه‌ای کنی ، الان دقیقا وقتشه !الان بهش نیاز دارم ! خدا معجزه‌ نکرد اما!


بعد چهلم پدر بزرگ لباس مشکی‌ام را که تا کردم گذاشتم توی کمد،گفتم خدا،نمیخوام حالا حالاها ازش استفاده کنم،میشه؟؟

خواسته بودم دلم قرص شود ، خواسته بودم دوباره پشتم گرم شود . امروز از کمد برش داشتم ، شوهر‌خاله‌ام تمام کرد !! شوهرخاله‌ با متاستاز توده‌ی بدخیم سرطان کلیه به ریه‌اش ، حالا تمام کرده!


و من برگشته‌ام سر خط ، من دوباره دلم میخواهد بگویم تو ، میخواهم دستانت را بگیرم و انقدر راه بروم که درد حل شود،میخواهم بغلت کنم قد تمام این سال‌های مزخرف و گریه کنم ، میخواهم آرزو کنم «تو» دلم اما دیگر به هیچ چیز گرم نیست...

۴ نظر

وقتی میخوای با دیوارا حرف بزنی و ممکن نیست

حالا دیگه از دست هیچ ترکیب گیاهی آرامبخش و ترکیب های شیمیایی و  ضد افسردگی های سه حلقه ای کاری برنمیاد . حالا دیگه ته سیاهیه! که برمیگردی به عقب نگاه میکنی سیاهه،جلوت سیاهه ، فقط سیاهه . حالا فقط تنهایی و تنهایی و تنهاییه و این تنهایی چقدر فرق داره با اون تنهایی که سوژه ی نوشته های همه شده . حالا من موندم و یه دنیا حس بد روی دستم که نمیدونم باید چیکارشون کنم .

ادم باید با خودش کنار بیاد ، اینجوری نمیشه ، اینجوری هر حرفی هر نوشته ای هر چیزی فقط زر مفته ! هیچی واقعا دردی ازت دوا نمیکنه ... واقعا هیچ دردی ... این روزا میگذرن و این طعم زهرمار و این حال های بد حتی، ولی مگه میشه فراموش کرد که مردی تا بگذرن؟مگه میشه؟؟

 

 

اتفاق خوب- هادی پاکزاد
آهنگ هزار بار پلی شده ی این روزهام   

 

 

 

 

دلمون‌ تنگه ، تو بیا .

من دلم گرفته، من خیلی دلم گرفته که آهنگای مرضیه ودلکش رو از صبح هزاربار گوش دادم ، یا آهنگای علیرضا قربانی رو ، یا الان که با بوی گندم داریوش بغض کردم زیر پتو . من دلم گرفته ، نگو تو هم که همیشه دلت گرفته ، من تمام روزارو دارم نقش آدم پرانرژی رو بازی میکنم. تو نگاه اونایی که منو میشناسن دقیقا همونیم که باید باشه: یه دختر ۲۲ساله‌ که میگه و میخنده،پس حتما همه چی خوبه .اما چرا هیچکس هیچوقت این لایه ی حال بهم زن رو از چهره‌ی من کنار نمیزنه که من گریه کنم . من دلم گرفته ، تمام امروز دلم میخواست با کسی حرف بزنم ، تمام امروز که داشتیم برنامه ریزی میکردیم با بچه‌ها واسه برنامه‌ی فردا ، من کلی حرف داشتم ولی گوشی براش نداشتم .میدونی چقدر حس لعنتی و بدیه ؟ من دلم گرفته ، من دلم واقعا گرفته 

من از کجا می‌آیم که اینچنین به بوی شب آغشته‌ام ؟

آنها تمام ساده‌لوحی یک قلب را 

با خود به قصر قصّه‌ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست

و گیسوان کودکی‌اش را 

در آب‌های جاری خواهد ریخت 

و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است

در زیر پا لگد خواهد کرد ؟


*فروغ فرخ‌زاد

بگو تو میدونی چقدر خستم ،وقتی حتی حرف زدن فایده‌ای نداره


-چیزی دلخوشم نمیکنه ، همه چیز دلتنگترم میکنه . به کی میشه گفت؟

-چه اهمیتی داره گفتنش اصلا؟ وقتی تاثیری نداره 

پ‌ن: میشه روزی که بیام و اینجا بنویسم که دلم خوشه ؟ که نور پیدا شده وسط یه دریا سیاهی؟

۱ نظر

ما با هم تا حالا دریا نرفتیم !

لعنتی ، ما با هم تا حالا تا سر کوچه هم نرفتیم ! یعنی چرا ، با هم خیلی وقت ها به خیلی جاها رسیدیم ، از خیلی جاها همزمان با هم حرکت کردیم ! ولی باهم نبودیم ! این باهم کجا و اون باهم ! 

لعنتی ، حالا فکر کن ما با هم میرفتیم دریا ، رودخانه اصلا ! همین حاشیه ی شهر حتی ! ولی باهم بودیم ! باهم بودن حس قشنگیه لعنتی ! باهم بودن حتی میتونه مردن رو قشنگ کنه ! با هم بودن میتونه وقتی زندگی دستشو گذاشته بیخ گلوت و فشار میده ، بیاد دست‌هاشو بگیره و از دور گلوت برش داره . باهم بودن، باهم بودن لعنتی ، با هم بودن دونفری که کنار هم بودن ولی باهم نه ، لعنتی !


پی‌نوشت : تو رو شاید یه روزی قرض کردم ، به اندازه ی یک سفر کوتاه !

عنوان و پی‌نوشت ترانه‌ایه از مونا برزویی ، متاسفانه خواننده‌ی آهنگ علی لهراسبیه !

۱ نظر

چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم …

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، کسی که عشق رو بفهمه ، که غیرمنتظره بودن رو بلد باشه،هیجان انگیز بودن و خوشحال کننده بودن رو بلد باشه ،که ارزوهاتو بهش بگی و به ارزوهات نخنده ، که بشه باهاش سر پایینی خیابون معلم رو تو سکوت قدم زد ، که بشه باهاش بری شهرکتاب و دو سه ساعت کتابا ورق بزنی ، که بتونی براش پاراگراف های محشری که تو کتابا میخونی و موهای تنت سیخ میشه ، یا دیالوگ های بی نظیر بعضی از فیلم ها رو بفرستی ، که کتاب دغدغه‌ش باشه و از من بیشتر کتاب خونده باشه و هی برام کتاب بیاره و بعد از خوندن راجبش ساعت ها حرف بزنی ، کسی که مثه پسرای تازه بالغ شده ی دبیرستانی ، متلک گفتن به این و اون و جوک های جنسیتی هیجان انگیز نباشه ، که بتونه با یه دختر حرف بزنه و تو چشاش نگاه کنه بدون اینکه فکرش پیش چیزای مزخرف دیگه باشه ، 

کسی که تنهایی و بغض و عشق رو جداگانه درک کرده باشه ، عمیقا درک کرده باشه .

چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، حالا اما این خواستمو انداختم ته یه گودال و روش خاک ریختم و ترجیح میدم به غیر ممکن ها و لاوجود ها فکر نکنم .

حالا اما به متفاوت بودن ادمای دور و برم با تصوراتم خو گرفتم و ترجیح میدم به این چیزا فک نکنم !

من ترجیح میدم اما گاهی قدرت رویاها بیشتره !

آنچه که بی جواب مانده است

در گستره یِ ناپاکِ این جهان

تو

کجایی پس ؟


About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان