تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

و شب هنوز هم گویی ادامه ی همان شب بیهوده است *

یعنی قشنگ به جایی رسیدم که تموم کسایی که برام عزیز بودن رو هی با حرفام ناراحت میکنم، هی باهاشون جرو بحث میکنم ، هی تن صدام از دستم در میره ، وسطاش هم یهو به خودم میام و فکر میکنم که میدونی اگه اینم از خودت برنجونی میشه چندمی؟ یا یچی میخوره وسط مغزم که : اگه اینم دیگه سراغت نیاد و این دایره ی روابطتت که با  سرعت کوچیک و کوچیک تر میشه ، به هیچ برسه چی؟ در نتیجه سکوت میکنم ، یا اخرش مجبورم از طرف عذر خواهی کنم ، حتی از ترس تنها نشدن اگه تقصیر من نباشه هم مجبورم بگم که متاسفم که اینجوری حرف زدم :/ حالم از این شخصیت ترسو و عصبی خودم که یجورایی در تناقضن باهم و هی گند میزنن بهم میخوره ! دلم میخواد که وسط داد و بیداد های مدام اینروزا و اعصاب خوردم یکی بزنه تو گوشم ! اره واقعا لازم دارم یکی بزنه تو گوشم و بعد بگه بفهم که یه روز همه چیز درست میشه! الان که اینو گفتم یهو بغضم گرفت چون با خودم فکر کردم که این که انقد اینروزا عصبی ام و زود جوش میارم در حالی که شخصیت واقعیم اینجوری نیست نشونه ی اینه که چقدر همه چیز داره بد پیش میره ، چقدر چی فکر میکردم و چی شده ! و واقعاااا چقدر همه چیز یهو از دست من در رفت ! که من الان معلوم نیست واسه انتقام از کی میخوام انقدر به همه بتوپم ... فک کنم بازم نتونستم منظورمو درست بگم !

*عنوان از فروغ 

۱ نظر

هی یه بوهایی میاد ! به نظرت ما تو چی داریم فرو میریم ؟؟

یکی رو میشناسم که برای چاپ کردن شعراش در به در دنبال انتشارات میگرده ! و همه بهش گفتن نه !یبار تو دلم به خودم گفتم تو این مملکت ادم های معمولی چیزی نمیشن ، به ادم هایی که چیزی شدن چیزهای دیگه اضافه میشه ! مثلا بازیگرا عکاس میشن ، شاعر میشن ، پروردگار شعور و فرهنگ میشن ! عکاسا مدل میشن ،اسطوره ی فشن میشن ، ژورنالیست میشن ! و آدم هایی مثل بهاره رهنما و بهنوش بختیاری راه به راه از یونیسف عنوان سفیرِ کوفت و زهرمارِ ایران رو میگیرن !!! و ای دنیا ، اگه همین الان تموم شی ، لطف بزرگی در حق خودت کردی چون نمیدونم اگه بیشتر از این فرو بری به کجا میتونی برسی !

راستی خانم رهنما ، نماز اول وقتتون دیر نشه ! خانم بختیاری شما هم اذیت نشی انقدر میری دیدار بچه های بیمار و نیازمند ! خدا خیرتون بده بنده های نیک روی زمین !

۲ نظر

رویاها و بی‌پولی،مشتاقی و مهجوری

من وضعیت آدم بی پولی رو دارم که هربار از جلوی کتاب فروشی رد میشم ، مثل فقیر گرسنه ای که از جلوی کبابی رد میشه و بوی گوشت راسته ی گوساله ی در حال کباب شدن از گیرنده های بویایی بینی‌اش ، تا انتهایی ترین عضلاتش را به جوش و خروش وا میداره ، نگاه دردمندانه ای به قفسه ی کتاب ها میندازم و به این فکر میکنم که برای خریدن کتابهای مورد علاقم ، نه پول کافی دارم نه حتی در کتاب خونه‌ام جایی ! بعد هم به این فکر میکنم که تو اون روز خوبی که قراره بیاد  من هر روز که از سر کار به خونه برمیگردم میتونم هم گُل بگیرم و هم کتاب ، و دیگه نه به فکرِ حجم پر کتاب خونه‌ام باشم و نه باقی مانده ی حساب بانکیم !



۲ نظر

او روزی تنهایی را اُوردوز خواهد کرد :)

ماهی یکبار لازمه که مثل دیشب درحالی که از سردرد و سینوس های پر  وزن سرم رسیده به چند کیلو و از اثر دوتا مسکنی که خوردم نمیتونم چشمم رو باز کنم یا دستمو تکون بدم ، با تب و لرز دست به گریبان باشم و خیس عرق زیر پتو چمباتمه زده باشم چون سردمه ، بعد دو ثانیه گرمم بشه و بیام بیرون از پتو ، دوباره سردم بشه و ... و تا نیمه های شب این سیکل مزخرف رو ادامه بدم ،و صبح با سردرد وحشتناک و بینی کیپ و گلو درد از خواب بلند شم و بعد از صبحانه درحالی که تو خونه تنهام و روی تختم ولو شده مشغول خوندن کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها" هستم به این فکر کنم که تو اون شرایطم تنها کسی که ترکم نکرده خودمم !

پس منتظر کدوم خری هستی و خودِ خرتو انقدر اذیت میکنی؟ 

و آخرشم به این نتیجه برسم که مدت هاست منتظر هیچ خری نبوده ام و خودم هم نمیدونم چه مرگمه !

پ‌ن: نمیدونم سرماخوردگی در تابستون عقوبت کدوم گناه ناکردم بود !


۱ نظر

بین ما فاصله اونقدر زیاده که ...

دیروز به بابام گفت تا یکی دوسال دیگه که خودم ماشین بگیرم دیگه حتی تو ماشین هم کنار هم نمیشینیم ! و وقتی گفت که خب ایشالا بگیری اینجوری من از بردن اوردنت راحت میشم ! مطمئن شدم که دیگه هیچ فرصتی نداره که حرفای منو بفهمه! و هیچ وقت واقعا متوجه ی منظور من نشده !
۴ نظر

اگر که درد، از این گریه تا عصب برسد

ایضاً غم 

ایضاً دلتنگی 

ایضاً حالِ خراب 

ایضاً بی کسی 

پ‌ن : خیلی خیلی دلم میخواد بیام اینجا و سرخوشانه پست بذارم ، ولی فعلا چیزی نیست جز این‌ها !

مختصر و مفید !

چقدر حرف دارم برای گفتن 

و چقدر خودمو سانسور میکنم !


پ‌ن : این روزها دیگه کسی از چشم‌های کسی چیزی نمیخونه ، این روزها اصلا کسی به چشم های کسی "توجه" نمیکنه !

۳ نظر

میروی و گریه می‌آید مرا !*

داشتم فکر میکردم یه صندلی بذارم جلوی در زندگیم و بشینم رفتن آدم‌ها از زندگیم رو نگاه کنم . رفتن اونایی که یجوری اومدن که قرار نبود هیچ وقت برن ، اونایی که میگفتن من که همیشه هستم ،تو بمون !  من دوران دبیرستان یه دوستی داشتم که اتفاقا خیلی تو دوستی مخلص هم بود . من که زیاد اهل من بمیرم تو بمیری نیستم ولی اون بود . میگفت دوست دارم تا اخر زندگی همیشه دوست بمونیم ( ترجیحا از این قول‌ها به کسی ندین چون تجربه ثابت کرده همین قول خودش تاثیری بر کوتاه کردن مدت دوستی داره !) اره داشتم میگفتم ، خلاصه این که دقیقا از بعد تموم شدن دبیرستان من این دوستمو دیگه ندیدم ، میشه نزدیک ۴سال! تولد به تولد به هم پیام میدیم و تبریک میگیم ! 

یه دوست دیگه ای هم داشتم که سر جریانی که در واقع خودش باید بدهکار میشد ، طلبکار شد و از بهمن ماه تقریبا از اون هم خبری ندارم ! گویا رفت جزو گروه دوستی های تولدی ! 

کی بود ؟ کی بود که میگفت دنیا جای اومدن نیست ، واسه رفتنه !!؟ راست میگفت ! حیف که اسمشو یادم نیست ، خوب چیزی گفته بود  . کی میدونه تا چندسال دیگه چندنفر دیگه از اونایی که قرار بود بمونن از زندگیمون برن و آدم های جدید بیاد جاشون ! گفتم ادم جدید ! امروز که رو اُپن نشسته بودم به مامان که داشت گردو هارو واسه فسنجون له میکرد گفتم: دلم آدم جدید تو زندگیم میخواد ، یجوری همه برام تکراری شدن . با خنده گفتم البته ، ولی راس گفتم ، الانا فقط از زندگیمون آدم میره ، آدم جدید ؟ نه فعلا فقط ریزش داریم .

* عنوان اهنگی با صدای همایون شجریانه ، گوش کنید اگه نشنیدین :)

۵ نظر

تفکر در باب چیستی یک امر دم دستی !

دیروز که راجب میل به تصاحب کردن آدمها نوشتم ، یه چیز بود که همینجوری از دهنم گذشته بود ، ولی بعدش بیشتر بهش فکر کردم که ببینم واقعا هربار که حس کردم عاشق شدم ، واقعا اون فرد رو برای خودش و چیزی که بود میخواستم ، یا نه برای خودم ، برای نیازی که بهش داشتم ، برای فرار از تنهایی ، برای حس مالکیت یا چی ؟ فکر کردم که ببینم عاشق های اطرافم چی ؟ اونایی که با همن ایا واقعا بخاطر خود یک فرد اونو میخوان یا بخاطر اینکه کسی باشه بهشون سرویس بده ، کسی باشه که تنها نباشن !

این که یه چیز طبیعیه که اول نیاز پیش میاد بعد ادم ارزوی چیزی رو میکنه ، یعنی نیاز به دوست داشته شدنه که باعث میشه حس کنیم باید کسی رو دوست داشته باشیم تا اون این نیازمون رو برطرف کنه !

اصن یه چیز عجیبیه ها ! حالا فکر کن که اصلا این عاشق شدنه درسته ؟؟ ایا این خودش یه نوع خیانت نیست ؟اینی که چون یکی نیازهاتو برطرف میکنه ، باهاش باشی و کم کم فکر کنی که عاشقشی ، وابستگیه ؟ عادته؟شاید عشقه اصن؟

حالا اول چون نیاز داریم عاشق میشیم ؟ چون عاشقش شدیم دلمون میخواد این باهامون باشه ؟؟ چجوریاست واقعا ؟؟

پی نوشت : منو چه به این حرفای پیچیده اخه !! :؟


۳ نظر

چند پاره از یک روز تابستانی تنها

+ناخن هایم را لاک قرمز جیغ زده ام و حالم دارد از نشاط بیخودی که به دست هایم داده بهم میخورد ، منتظرم خشک شود تا پاکش کنم و همان لاک های تیره را رویشان بزنم .

++مامان میخواهد با پدر بزرگ برود دکتر ، و مثل روزهای دیگر امروز غروب هم در خانه تنها خواهم بود . دوست دارم برنامه ای برای غروبم بچینم ولی گرمای هوا و تغییرات هورمونی مزخرف ، نیرویی فعالیتی جز بطالت را برایم نگذاشته ...

+++دیشب برای سومین بار رمان بوف کور را خواندم و تصمیم گرفتم بگردم و چندتا نقد راجبش بخوانم . که به اسم فیلم هامون برخوردم و تصمیم گرفتم ببینمش ، فیلم به کندترین حالت ممکن در حال دانلود شدن است .

++++ چرا ادم ها میل به تصاحب دارند ؟ مثلا چرا من الان دلم میخواهد کسی را داشتم که فقط برای من بود ؟ برای من وقت میگذاشت ؟ و با من بود ؟ شاید همین علاقه به تصاحب است که باعث میشود فکر کنیم عاشق کسی شده ایم ، و در واقع این تصور عشق چیزی به جز مال خود کردن فردی نیست !

+++++ مدت هاست عاشق کسی نشده ام ، و دلم برای سرخوشی روزها و شب های آدمی که عاشق است - حتی آدمی که تصور میکند عاشق است - تنگ شده ! 

۱ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان