" بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است "
سپهری
کاش میشد بدون اینکه جونمون در بیاد واسه رفتن،خاک پاک وطن رو ترک میکردیم و صحنه رو برای عاشقانش خلوتتر میکردیم . بعد یه روز بارونی که رو نیمکت یه خیابون تو یکی از شهرای کشور مورد علاقهمون نشستیم و یه آهنگ مهاجرپسند هم تو گوشمون بود، به غربت فکر میکردیم و یه مدحی هم درمورد وطن و چسنالهای در نکوهش غربت و ترک خاک و دیار میکردیم و بعد بلند میشدیم و میرفتیم سر کار و زندگیمون و کلماتی مثل غربت و وطن و اینارو هم حواله میدادیم به همون همیشگی!
سیاوش قمیشی تو گوشم پخش میشد که میگفت دیگه حرفای علاقه همه مردن تو دلم و من میخواستم دلتنگیمو انکار کنم،من از این دلتنگیای بی سر و تهام که میان و نمیرن خسته شدم . وسط شلوغ ترین خیابون رشت دارم راه میرم و پاییز رفته تا مغز استخونم،بعد سیاوش قمیشی خوند با تو بودن خیلی وقته که گذشته ... خیلی بده که جون میکنیم و جون میدیم تا هردفعه این دلتنگیا رو درمون کنیم. بعد تو سرم اومد که من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد . بعد سر گفتن هیچ وقت دلم خالی شد و نفسم گرفت . سیاوش قمیشی تیر آخرو شلیک کرد رو مغزم : دیگه اسم تو رو هی زمزمه کردن ، واسه من نه تو میشه نه فرقی داره . من چشمام تار شد و به خودم گفتم از سرمای هواست،من اشکامو پاک کردم و به راننده تاکسی مقصدمو گفتم . خواستم یکی باشه که اینا رو بهش بگم و قرار نبود دیگه اینجا از دلتنگیام بگم ، از هیچی بگم ، چپیدم رو صندلی جلو و دارم اینا رو اینجا مینویسم .
بهت نگفتم که یبار یه تیکه از آهنگ دلتنگی سیاوش قمیشی رو برات خوندم و تو گفتی منم همینطور،سیاوش قمیشی دیگه منو غمگین میکنه و انگار الکل بزنم رو زخم بازم ... به کی میشه گفت که گاهی آدم چقدر درد میکشه و چقدر زندگی براش تاریک میشه و تمام خیابونا و ادما غمگینش میکنن ،به کی میشه گفت تحمل این لحظهها چقدر سخته
تو همین یکی دوسال اخیر که تعداد زیادی از دخترهای همسن و سالم دارن ازدواج میکنن ( که البته من اصلا درک نمیکنم چرا آدم باید تو ۲۲سالگی ازدواج کنه ! و خب درک کردن و نکردن من هم مهم نیست و میخوام چیز دیگهای بگم) بیشتر شاهد اینم که این باور هنوز وجود داره که دختری که ازدواج میکنه نسبت به افراد مجرد احساس برتری میکنه و فکر میکنه که موهبتی داره که بقیه از اون بیبهرهند! این رو چندین و چندبار تو رفتار بعضی از دوستها یا همکلاسیهای متاهلم دیدم که مثلا داری حرف میزنی یا کاری میکنی که میگن همین کارارو میکنی که کسی نمیگیردت دیگه ! ( بله ، دخترها کالایی هستند پشت ویترین مغازهی پدرشان که یک مرد باید بیاید و آنها را بگیرد، وگرنه که برای یک دختر چه چیزی بالاتر از اینکه ازدواج کند و لباس عروس بپوشد و روز عروسیاش به اندازهی تمام سالهای دیده نشدهی زندگیاش دیده شود ؟) و شاید فکر کنید که خب دارن شوخی میکنن؟ که باید بگم نخیر که این حرف را با چنان جدیتی میزنن و کرور کرور اه و افسوس در چهرهشون نثار شما دختری میکنن که کسی نمیگیردت(وا مصیبتا) یا مثلا میخوای برنامه بچینی که بعد از مدتها هم رو ببینیم ، از فضائل بیکرانشون اینطور بهره مندت میکنند که بابا من مثل تو بیکار نیستم که زندگی دارم ! ( بله ، فقط شما هستید که زندگی دارید و ما را که کسی نگرفته ، از زندگی هم ساقطیم ، کاش کسی هم زودتر ما را میگرفت )
و در انتها خواستم بگم که من هم مثل خیل عظیمی از دوستان معتقدم ظلمی رو که زنها به هم و به خودشون میکنند رو مردها ، نمیکنند .
پینوشت : ما حقیقتا انسانهای عقب افتادهای هستیم که روز به روز هم عقب تر میوفتیم ، کاش حداقل درجا میزدیم!
اندر این گوشهی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
لعنت به نحسی این سالها که تموم نمیشن !
یه صدایی تو سر من داره به زمین و زمان فحش میده،مثل یه بچهی تخس که فقط داد و بیداد میکنه ولی دلش میخواد یه آدم بزرگ بشینه رو زانوهاش تا هم قدش شه ، بعد سرشو بگیره تو بغلش و نوازشش کنه تا اون با صدای بلند گریه کنه.
لعنت به نحسی این سالها که تمومی ندارن ...
گندمان بزنند که فقط بلدیم گند بزنیم به ذهنیت همدیگر! ما آدمها مثل زنبور همدیگر را در کسری از ثانیه نیش میزنیم و بیشتر گندمان بزنند که همان بهرهایی که از زنبور میبریم هم نمیتوانیم از هم ببریم ، ما حریص این هستیم که همدیگر را ازار بدهیم ، که همدیگر را ضایع کنیم و کاری کنیم حال خوب آدمها برایشان مزهی زهر مار بدهد !
برای همین من همیشه سعی کردهام از هرکس که به نوعی فکر کردهام آدم خاصی است فاصله بگیرم، چون چیزی به عنوان خاص بودن وجود ندارد، خاص بودن زاییدهی فاصلهاست و به محض کم شدن این فاصله ، خاصیتها کمرنگ و گندو گهها بولدتر میشوند ! پس زنده باد این فاصلهی ارزشمند که لجنهای وجودمان را درخودش پنهان میکند.
پینوشت: حتی یکی از دلایلی که وبلاگهایی که دوستشان دارم را در خاموشی میخوانم و تا حد امکان نظری نمیگذارم حفظ همین فاصله است ! ما در اینستاگرام قشنگیم ، در وبلاگهایمان با فهم و شعوریم، در سه صندلی آن طرفتر رستورانها شاد و با فرهنگیم ، از نزدیک اما ، از نزدیک همه توی ذوق میزنیم ! کاش ناگهان یک نفر پیدایش شود و حال ما را گرفته تر از اینی که هستیم نکند ! باید به احترام این آدم کلاه از سر برداشت و ایستاده برایش دست زد بس که کاری کرده کارستان !
ایران تنها جاییست که زمانی که از چیزی اطلاع دقیق و علمی داری باید ساکت شی و به حرفهای اونایی که توصیههاشون رو از منبع غنی تلگرام یا هرجایی مثل این آوردند گوش کنی،چون هم زورت از اونا کمتره و هم اعتماد به نفست! همینطور ایران تنها جاییه که کسی به دنبال حقیقت و حرفهای درست نیست ، هرچی سهل الوصول تر و به عادتهای قبلی نزدیکتر ، پرمخاطبتر . البته من هرگز پام رو از مرزهای وطن چهارفصلم بیرون نگذاشتهام و نمیدانم که آیا آسمان همهجا همین رنگیست؟
یک لحظه هم امروز توی بیمارستان انقدر گیر کرده بودم بین حالهای بد که گوشیم رو درآوردم و تمام سلول های بدنم خواست به کسی زنگ بزنم و بعدترش که فهمیدم کسی نیست ، عین یک احمق به تمام معنا گوشی را گذاشتم روی گوشم و حتی نمیدانم برای چی اینکار را کردم . چون به اتاق خالیای رفته بودم که کسی هم نبود و اصلا حتی اینکار را برای دیدن کسی انجام ندادم. آدم یکهو دیوانه میشود و باید به سرعت خودش را جمع و جور کند تا شرمندهی خودش نشود! بله ، آدم گاهی به خودش میآید و میبیند که دارد دیوانه میشود !
وقتی از آزار پاییز برگ و باغم گریه میکرد
قاصد چشم تو آمد مژدهی روییدن آورد
اِبی