خواستم بگم ری.د.م به این طرز فکر نمزدهای که چون غمگینم ، سیگار میکشم !
و در ادامه هم به اونایی که این پلاکارد رو چوب میکنن تو چشم ما و باهاش پز خستگی و روشنفکری میدن بگم که خوشبحالتون با این غمهاتون که با سیگار التیام پیدا میکنه !
خواستم بگم ری.د.م به این طرز فکر نمزدهای که چون غمگینم ، سیگار میکشم !
و در ادامه هم به اونایی که این پلاکارد رو چوب میکنن تو چشم ما و باهاش پز خستگی و روشنفکری میدن بگم که خوشبحالتون با این غمهاتون که با سیگار التیام پیدا میکنه !
آدمهای سطحی و تقلبی و فیک همهجا را پر کردهاند، توی هر جمعی که قرار میگیرم این واقعیت برای من واضح و واضحتر میشود. قبلاترها میخواستم برای همه توضیح بدهم که نباید انقدر خالهزنک و دری وری گو بود،نباید یکجا نشست و راجب سر تا پای آدمها اظهار نظر کرد! دوست داشتم که باشند افرادی که متوجه شوند من حداقلش سعیم را میکنم که انقدر نظر و قضاوتهای بوگندویم را پخش نکنم همهجا.میخواستم و آرزو میکردم که درجمعهایی قرار بگیرم که عنِ هرچه حرفها و شوخیهای اول سن بلوغی را درنیاورند! حالا اما همه چیز را رها کردهام و دست از زور بیجا زدن برداشتهام.وقتی آدمها کنار من درحال قضاوت و بیان نظریههای مزخرفشان هستند سکوت میکنم و نگاهشان میکنم ، برای شوخیهای بیمزهی از دوره گذشتهشان میخندم و بعدش سرم را برمیگردانم . و هی دارم سعی میکنم از شِیرکردن احساساتم با آنهایی که از ترجمهی معنی ان ناتوانند خودداری کنم. سکوت سکوت سکوت . حالا معتقدم که آخرین سنگر سکوته و بهترین سنگر نیز هم !
از ده تا بیمار بستری تو بخش زنان بیمارستان گوش و حلق و بینی مرکز استان،هفت نفرشون برای عمل جراحی زیبایی اومده بودن و شکایت اصلی تو پروندهشون نارضایتی از فرم ظاهری بینی بود.
یه طومار نوشته بودم زیر این سه خط . ولی همهش رو پاک کردم و ترجیه دادم برداشت از این متن آزاد باشه .
به خود سی و دو سه سالهام فکر میکنم که یک آپارتمان کوچک یک خوابه در طبقههای بالای یک ساختمان بلند در شهر موردعلاقهام دارم و شغلم ، شغل مورد علاقهام است ، بعد از یک روز شلوغ میرسم به خانهام و ماشین نه چندان گران قیمتم را پارک میکنم توی پارکینگ ، دکمهی آسانسور را میزنم و منتظر رسیدنش که هستم در کیفم دنبال دسته کلیدم میگردم . توی آسانسور درحالی که چشمهایم از خستگی تار میبیند خودم را در آینه نگاه میکنم که زنی هستم ۳۲ ساله که سر صلح دارم با خودم و زندگیام و شغلم و تنهاییام.در آسانسور باز میشود و روبهروی واحدم هستم . کلید میاندازم و وارد میشوم، چراغ را روشن میکنم و پردههای بالکن را که از صبح کنار زده بودم ، میاندازم.فکر میکنم که آخر هفته باید وقتی را برای تمیز کردن خانهام درنظر بگیرم.بعد میروم دوش میگیرم و درحالی که لباس خواب گرم و نرم طوسی و آبیام را پوشیدهام و موهایم را با حوله پیچیدهام بالای سرم وعدهی شیر شبانهام را میخورم و بعدش روی مبل هال دراز و بیهوش میشوم . تا فردا ، که صبح باید بیدار شوم و از نو پردههای بالکن را بزنم کنار ، به گلدانهایم آب بدهم، روی میز و صندلی لهستانیام صبحانه بخورم و بعدش بروم سر کاری که عاشقانه دوستش دارم و روز شلوغ دیگری را آغاز کنم.
پنوشت:آهنگ نامهی محسن نامجو پخش میشود و آنقدر آرامم که انگار همین حالا در ۳۲سالگی ایدهآلم بهسر میبرم، پشت میز لهستانی رو به پنجرهی بالکن خیره به زرد و قرمزهای چراغ ماشینهای آن پایین !
شاید یکی از سختترین چالشها واسه آدم این باشه که مجبور باشه هرروز توی جمعی قرار بگیره که از اونجا بودن هیچ لذتی نمیبره!
این که اسمشو گذاشتم چالش ، در راستای سعیام برای استفاده نکردن از کلمات منفیه وگرنه باید بهش میگفتم بدبختی،شکنجه ، یا یچی تو این مایهها .
اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم
اگرچه روبهرویی مث آیینه با من
ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن
هربار که این آهنگ رو گوش میکنم حس میکنم باید بشه که روزی یک نفر رو همینطور دوست داشته باشم ، همینقدر صادقانه ، خالصانه و گرم . البته میشه نشه و همچنان نمرد ، به هرحال به قول جملهای تو کتاب وقتی نیچه گریست:
" شاید چنین لذتی برای همه فراهم نمیشود" و خب ، باکی هم نیست !
آهنگ خاطرات الحمرا همیشه واسه من به تکیهگاه محکم بوده که دراز بکشم و چشمامو ببندم و خودم رو بسپارم به جهانی که این قطعه من رو واردش میکنه .
پینوشت: خاطرات الحمرا یا Recuerdos de la Alhambra یه شاهکار گیتار کلاسیک از تارگا،گیتاریست اسپانیاییه .علاوه بر بقیهی قطعههاش،این یکی رو بیش از حد دوست دارم . یکی از دلایلم واسه انتخاب سبک کلاسیکِ گیتار واسه یادگیری همینه که یه روز بتونم بزنمش،فعلا که حتی از دیدن نتش هم ترسم میگیره:)
مینویسم اینجا که یادم بمونه ، حک شده تو سرم ، پاک نشه هیچوقت از حافظهام . که دیگه دلم نمی خواد هدف و آرزوم رو داد بزنم ، نمیخوام با دیگران شریکشون شم ، نمیخوام هیچکس حتی برای یک لحظه با خودش فکر کنه : چه خوشخیال !
میخوام واسه خودم نگهشون دارم ، براشون جون بکنم، هی شکست بخورم و دوباره از اول شروع کنم . داد زدن هدف و آرزو هیچ دردی از ادم دوا نمیکنه جز اینکه انرژیتو بگیره و مدام بهت یادآوری کنه : اگه نشه چی؟