میدانی مدتهاست خیابان سعدی را توی غروب قدم نزدهام ؟میدانی غروبهای خیابان سعدی من را غمگین میکند؟میدانی من از غروبهای خیابان سعدی خاطرهی تلخی دارم ؟
میدانی مدتهاست فکر نکردهام که کسی من را دوست دارد و میدانی واقعا مدتهاست که کسی من را دوست نداشته ؟؟
میدانی مدتهاست دقیقا زیر ساعت شهرداری ساعت ۶ با کسی قرارهای دوستانه نگذاشتهام که خیابانهای امام خمینی و شریعتی و علمالهدی و سعدی را چندین بار بالا و پایین کنیم آخرش برویم کافه نگاتیو بشینیم و چای با کیک سفارش دهیم و تا سفارشمان آماده شود از کتابخانهاش کتاب شاملو یا بار دیگر شهری که دوست میداشتم را برداریم و بخوانیم ؟ میدانی کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم و چای با کیک و کافه نگاتیو هم من را غمگین میکند و میدانی که از آنها هم خاطرهی تلخ دارم ؟
نمیدانی چون مهم نیست ، چون خاطرات تلخ من مهم نیست ، خاطرات تلخ من هم مثل اینکه من کیک شکلاتی دوست دارم و از پای و کیک اسفنجی متنفرم مهم نیست،مثل اینکه کتابفروشی مورد علاقهام کجاست و هر وقت حالم خیلی بد است میروم کجا مهم نیست ،حتی مهم نیست که چندین ماه هست که آنجا هم نرفتهام چون آنجا هم دیگر "واقعا" حالم را خوب نمیکند ، مثل آرزوهایم که مهم نیست ، مثل اینجا که مهم نیست و مثل نوشتههایم اینجا که مهم نیست و مثل کتابهای مورد علاقم که مهم نیست و مثل درد کردن دست چپم که مهم نیست و مثل تلگرامم که چک کردن و نکردنش مهم نیست و مثل تمام چیزهای دیگر زندگیام که برای هیچکس جز خودم مهم نیست ، مهم نیست .