عنش درآمده رفیق !
تنهایی را میگویم ، عنش در آمده یا بهتر است بگویم عنش را درآوردیم ! از بس هی نشستید ور دل دوستهای هنریطورتان و سیگار دود کردید و قهوه خوردید و صفحهی اول کتاب بوف کور را ستایش کردید و گفتید آه چقدر احساس تنهایی میکنم،از بس هربار شب شد و خوابتان نگرفت بس که صبحش تا حوالی ظهر خوابیده بودید و حوصلهیتان سر رفته بود و گفتید وای احساس تنهایی دارم و هزار نفر بود که تحویلتان بگیرد که ای وااای چراا مگه من مردم؟! از بس از مهمانیها و دورهمیها و تولدهای بادکنک هلیمی و کلاه و تم مشکی قرمزتان برگشتید و گفتید دلم گرفته ، خیلی تنهام ! از بس همیشه کسی را داشتید که وقت دلتنگی برایش چسناله کنید و او قربان صدقهتان برود ولی باز زر زدید که خیلی احساس تنهایی میکنم ؛ تمام هیکل تنهایی را مورد عنایت قرار دادید.
حالا تا صبح بیا و بگو که تنهایی حس به غایت دردناکیست که میتواند روحت را موریانهوار از بین ببرد و تو صدای موریانهها را به وضوح خواهی شنید . میتواند راه نفست را تنگ کند ، که تنهایی شبیست که سقف و دیوار اتاق حتی غمگینترت میکنند و گوش شنوایی جز پنجره نیست . وقتی عنش درآمده باشد اما مثل این است که گفته باشی احساس ادرار دارم ! یا مثلا سردرد .
درآوردیم عنش را و حالا هیچکس برای تنهایی هیچکس تره هم خورد نمیکند و به هرکس بگویی تنهایی ، میگوید بیخیال بابا منم تنهام . انگار که گفته باشی مثلا کف پایت میخچه زده .
ما هم تنهاییهایمان را گرفتهایم بغلمان و میبریم خیابان ، میبریم مهمانی، میبریم سفر ، میبریم اصلا قهوه و سیگار مهمانش میکنیم ( که من چقدر خاطرهی تلخ دارم از تلفیق بوی قهوه و سیگار و چقدر میتوانم این بو را گریه کنم) و برایش صفحهی اول بوف کور را میخوانیم . که تنهایی ، تنهایی ، تنهایی... شاید بشود دوستترش داشت و شاید بشود در آغوشش کشید و شاید بشود که عاشقش شد .
پینوشت : زمان نوشتن این پست آهنگ تنهایِ تنها / بمرانی داشت مدام پخش میشد .
پینوشت دوم: کامو جملهای داره که خیلی دوستش دارم : مسئلهی بزرگی که باید عملا حل کرد : آیا میتوان خوشبخت و تنها بود؟