گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
*عراقی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
*عراقی
نفرت
یک چیز جامد نیست
یک امر ارادی نیست که بخواهی توی خودت نگهش داری ، و مثلا تصمیم بگیری از شنبه دیگر نگهش نداری !
نفرت به مرور زمان توی وجودت جا خوش میکند
با تو بزرگ میشود
ریشه میکند توی سلول هایت
مثل یک غده ی بدخیم
و دیگر دست خودت نیست که نگهش داری یا نه .
نمیدانم پدر ! برای شما چه چیز هایی را یاداور میشود
برای من اما
حس خوبی نیست
حس خوشایندی نیست
حسی نیست که بهش تکیه بزنم و افتخار کنم
برای من حسی ست بین تنفر و ترحم ! خالی از علاقه
و تنفر
رهاورد امروز و دیروز و پریروز نیست !
من کلا با کار گروهی مشکل دارم ، یعنی ترجیح میدم خودم تنها یه کاری رو انجام بدم تا اینکه یه عده رو دنبال خودم بکشم ولی بازم خودم همهی کارهارو انجام بدم !
بخاطر اینکه دوتا چیزه که دقیقا اثر همافزایی بر هم داره ! اینکه من یه ادم وسواسی تو کارهام و هم گروهی هام اکثرا ادم های سمبل کن !
بنابراین من که همیشه میخوام کارها به بهترین شکل پیش بره بدون هیچ کم و کاستی ، مجبورم خودم بشینم همه ی کارها رو انجام بدم تا اینکه بسپارم به یه سری ادم که قبلش کلی خون دل بخورم و براشون توضیح بدم که چیکار کنین ، بعد از انجامش هم دوبرابر خون دل بخورم و کار کردهی اون ها رو درست کنم .
یعنی مورد داشتم که یبار فقط تایپ یه موضوعی رو بر عهدهی هم گروهی های محترم گذاشتم ، بعد تا صبحش نشستم تایپ اون ها رو از نظر مسائل نگارشی اصلاح کردم !! یعنی فواصل بین کلمات و ویرگول ها و پاراگراف ها ...
برای همین فکر میکنم خیلی سنگین تره اگه کارها رو تنها انجام بده تا یه سری ادم که الکی چهرهی افراد نگران و مسئولیت پذیر به خودشون گرفتن رو دور خودم جمع کنم !!
صبح ها که بلند میشم ، توی راه دانشکده ، سرکلاسها ، موقع ناهار ، موقع برگشت از دانشکده،
وقتی میخوابم ، وقتی کتاب میخونم ، وقتی چیزی تماشا میکنم ، وقتی میخندم ،
همیشه و همه جا دارم یه خلاء بزرگ رو با خودم حمل میکنم .
خلاءِ چیزی که نیست ، هدفی که گم شده ، زندگیای که به بیراهه رفته .
و این روزهای سرد و تاریک و غمگین، بیرحم تر از اونن که یه مدت دست از سرم بردارن .
هر روز یه وجود خالی رو میبرم سرکلاس ، تو محیط بیمارستان ، تو خیابون ، میرم تو جمع دوستام ،
میگم و میخندم اما همه چیز خالیه ! زمان خالیه ، لبخندم خالیه ، آینده هم حتی خالیه !
« مرده شور عقلتان را ببرد ،
عقل کذاییتان به چه کار من میآید؟اصلا به چه کار خودتان میآید؟
فقط حفظتان کرده است . آن هم ظاهرتان را.
مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید .
از این خوشبختی قراردادی حالم به هم میخورد .
در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید.
همیشه راضی ، همیشه عاقل .
شما وفادار،درستکار،شرافتمند و هزارچیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید .»
فریبا وفی / رویای تبت / صفحهی 11
هیچکس هم نداریم وقتی بهش فکر میکنیم واژه رنگ زندگی باشه !!
همه چیز شده خاکستری ، واژه و زندگی و رویا و همه چیز کلا …
از یک جایی به بعد نمیشود به افتخارات قدیمی بالید ، نمیشود به تمدن دوهزار و اندی ساله و منشور حقوق بشر کوروش و کاخ اپادانای خشایارشا مفتخر بود .
نمیشود بخاطر بازی فوتبال ایران - استرالیای سال 1998 توی رویا فرو رفت .
نمیشود با مقام استانی ورزشی در دوره ی دبستان و یا تئاتر های دوره ی دبیرستان پز داد .
نمیشود بعد از ده سال هنوز با رتبه ی کنکور و دانشگاه دوره ی کارشناسی فخر فروخت .
از یک جایی به بعد نمیشود هنوز توی قبل گیرکرده باشی و ذوق کنی که قبلا چه کارهایی کرده بودی ! دنیا به طور بی رحمانه ای در حال گذشتن است و از یک جایی به بعد ، باید چیز جدیدی داشته باشی برای رو کردن !
پس اگر حداقل تا 2 سال پیش به موفقیت خاصی حتی در زندگی شخصیتان دست پیدا نکرده اید ، روش جدیدی برای حل حتی مشکل خودتان ابداع نکردهاید ، یا چه میدانم ، اصلا حتی اگر تا یک سال گذشته یکی از اخلاق های گندتان را ترک نکرده اید و در جواب انتقاد ها گفته اید : من همینم که هستم! لطفا لطفا لطفا هنوز موفقیت های گذشتهیتان را توی چشم و چال دیگران نکنید !
این فکر را بریزید دور که کسی که بیست سال پیش از شما پایین تر بوده ( چه از نظر مالی ، چه علمی ، چه هرچی اصلا) هنوز هم باید عقب تر از شما گیر کرده باشد ! درواقع این شما هستید که توی جایگاه قبلیتان گیر کرده اید !
من همین یک نفس از جرعهی جانم باقیست
آخرین جرعهی این جامِ تهی را تو بنوش …
علیرضا قربانی اینها را میخواند ، میخواند و چیزی توی دل من داشت تمام میشد...