چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، کسی که عشق رو بفهمه ، که غیرمنتظره بودن رو بلد باشه،هیجان انگیز بودن و خوشحال کننده بودن رو بلد باشه ،که ارزوهاتو بهش بگی و به ارزوهات نخنده ، که بشه باهاش سر پایینی خیابون معلم رو تو سکوت قدم زد ، که بشه باهاش بری شهرکتاب و دو سه ساعت کتابا ورق بزنی ، که بتونی براش پاراگراف های محشری که تو کتابا میخونی و موهای تنت سیخ میشه ، یا دیالوگ های بی نظیر بعضی از فیلم ها رو بفرستی ، که کتاب دغدغهش باشه و از من بیشتر کتاب خونده باشه و هی برام کتاب بیاره و بعد از خوندن راجبش ساعت ها حرف بزنی ، کسی که مثه پسرای تازه بالغ شده ی دبیرستانی ، متلک گفتن به این و اون و جوک های جنسیتی هیجان انگیز نباشه ، که بتونه با یه دختر حرف بزنه و تو چشاش نگاه کنه بدون اینکه فکرش پیش چیزای مزخرف دیگه باشه ،
کسی که تنهایی و بغض و عشق رو جداگانه درک کرده باشه ، عمیقا درک کرده باشه .
چند وقت پیش دلم میخواست کسی باشه ، حالا اما این خواستمو انداختم ته یه گودال و روش خاک ریختم و ترجیح میدم به غیر ممکن ها و لاوجود ها فکر نکنم .
حالا اما به متفاوت بودن ادمای دور و برم با تصوراتم خو گرفتم و ترجیح میدم به این چیزا فک نکنم !
من ترجیح میدم اما گاهی قدرت رویاها بیشتره !