در مراجعهی بعدی بهش میگم که تمام "دوستت دارم" ها من رو به گریه میندازه!
سرترالین رو با چه دوز و چندبار در روز بخورم؟
در مراجعهی بعدی بهش میگم که تمام "دوستت دارم" ها من رو به گریه میندازه!
سرترالین رو با چه دوز و چندبار در روز بخورم؟
عزیزم ، هیچ چیز در این دنیا ، دائمی نیست .
سال قبل روز تولدم ، من غمگین ترین آدم جهان بودم ، رفته بودم پل غازیان یک گوشه کز کرده بودم و زل زده بودم به حرکت آرام کشتیهای باری . من غمگین ترین آدمی بودم که روز تولدش ، دلش خواسته بود تنها ترین باشد ... به هیچ چیز نرسیده بودم ، فقط دویده بودم ، نفسم بالا نمی امد ، و در ازای تمام توانی که از من رفته بود ، به هیچ رسیده بودم. همه ی آدمهایی که دوستشان داشتم من را پیش خودم شرمنده کرده بودند ، من را از من گرفته بودند ، بجایش یک عالم حس بد گذاشته بودند توی وجودم .
دیروز تولدم بود
من در متعادل ترین حالت روزگارم هستم، نه که اتفاق خاصی افتاده باشد،یا چیز به خصوصی به دست اورده باشم،
درونم اما آرام گرفته
من آن آدم مضطرب و نگران قبل نیستم .
نشسته ام به تماشا ، دارم چیزهایی را میسازم که حتی منتظر نتیجه اش نیستم
عزیزم ، زندگی چیز خیلی خیلی عجیبیست ، درست لحظه ای که فکر میکنی باید به چیز درستی برسی،یک اتفاق مثل طوفان همه چیز را نابود میکند.
حالا میخواهم سرم را بندازم پایین و مشغول انجام همین کارها باشم که دوستشان دارم ، چون هیچ مقصدی وجود ندارد، همه چیز همین روزهاست ... فردایی در کار نیست .
بیست و پنج سالگی ... تمام نقطه
بچهتر که بودم ، شش هفت ساله مثلا ، ان وسط خودم هم گریه میکردم ، ناخن هایم را میجوویدم، جیغ میزدم . روح سبز و کودکانهی من هنوز آنقدری تاریک نشده بود که همه چیز را ببیند و آرام بگیرد
تا همین چند وقت پیش ، خودم هم فریاد میکشیدم و شکایت میکردم .. میشدم عضوی از دعوا
حالا اما فقط هدفون را میچپانم توی گوشم و صدایش را تا ته بالا میبرم و دنبال کنجی میگردم که این صداها و حرفهای تکراری را نشنوم .
انگار که ۲۵سال تحمل ، جسم را در مقابل همه چیز بی احساس میکند . جسم فقط دوست دارد در امان بماند از دیدن و شنیدن ... روح اما ، هربار میلرزد ، فرو میرزد ، نابود میشود . تکهای از ان برای همیشه از بین میرود و آدم چقدر تنهاست وقتی که باید هزارباره ،تکههای این روح از هم گسسته را کنار هم بگذارد و آن را به یک آدم «عادی» تبدیل کند !
امروز موقع چک کردن علائم حیاتی از مریض ۸۱سالمون که هوشیاریشم خیلی بالا نبود پرسیدم : بابا جان خوبی؟ با سرش جواب داد که یعنی نه ! همون مریض یه ربع بعدش برای انجام MRI از بخش خارج شد توی راه کد خورد و اکسپایر شده برگشت بخش ! حتی وقتی دارم اینارو مینویسم گریهم گرفته ! این روزها همهش همینه ، مرگ سیاهی تاریکی ناامیدی ...
از ویژگیهای افسردگی شاید بخشندگی باشد ! از آنجا که دیگر هیچچیز ان حس و حال و رنگ و بوی قبل را ندارد ، میتوانی آن چیزهایی که دوستداشتی را ببخشی ، حتی به آدمهایی که دوستشان نداری ! فقط میخواهی تمام تعلقات را از دست و پایت باز کنی ... چون هیچ چیز آن حس خوشایند گمشدهی سالهای دور را ندارد .
چند روز پیشا یکی پرسیده بود اگه یه آهنگ بودی اون آهنگ کدوم بود ! اون روز هرچقدر فکر کردم نتونستم جوابی واسش پیدا کنم ! مثلا اول فکر کردم هزار و یک شب ابی شاید ! چون هربار اونجاش که میگه «هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز ...» گریهم میگیره و بلند باهاش میخونم ... بعد فکر کردم همزاد گوگوش ... « وقتی دنیا درد بی حرفی داره ، تویی که فریاد دردای منی » حتی فکر کردم همیشه غایب فریدون فروغی و ساغر هستی هایده هم جز انتخابام بودن !« تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی ، ندانم که چه بودی ، ندانم که چه هستی»
امشب بعد از فکر کنم یکی دو سال اهنگ ادامه بدهی رضا یزدانی پلی شد ! تمام خاطراتم با این آهنگ خالی شد جلوی چشمم و فهمیدم من اگه قرار بود یه آهنگ باشم شاید اون آهنگ همینه ...
« ادامه بده به لبخند ، به نگاه ، به جشن
از همان حرفهای ساده بزن
مثلا بگو چه روز بدی
چه غذای بینمکی
و هوا چه گرفتهست
ادامه بده
به معجزه
به حضور
به عطر
و از همان کارهای ساده بکن
مثلا بیا دکمه پیرهنم را بدوز
روزنامه بخوان
یا بزن زیر آواز بیحوصلگیت .
اما فقط ادامه
این روزهای هولناک را
بینمک ... بدون دکمه ... ابری »
ساعت دو صبح است ، مرد پایین پله های اتاق عمل روی صندلی نشسته و با تلفن حرف میزند ، تلفن روی بلندگوست و صدای زنی از آن طرف خط شنیده میشود ، در اتاق استراحت دراز کشیده ام و به مکالمه گوش میدهم . مرد صدایش خسته است ، ارام و با فاصله حرف میزند . ناگهان زن میپرسد :« میخوای من بیام؟ » و من فکر میکنم چقدر خوب است که آدم در زندگیاش ، آن موقع ها که خسته و مستصل است کسی را داشته باشد که این سوال را ازش بپرسد ، "میخوای من بیام ؟" حتی اگر دو صبح باشد ، حتی اگر بودنش دردی را دوا نکند ، فقط بپرسد میخوای؟
آدم گاهی از نظر روحی انقدر شکننده میشود و آنقدری لبهی پرتگاه مانده ، که اگر لمسش کنی ممکن است بزند زیر گریه ! و فکر کن ، همچین آدمی مجبور است هرروز بیدار شود ، به آدمهای دیگر لبخند بزند ، برود سرکار ، درحالی که دلش میخواهد بمیرد !
بله ، آدمی واقعا دشواری وظیفهاست !