تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

دشواری وظیفه؟!

 

انسان امروزی ؛ تنها،مطرود ، بدون امید ، بدون چشم‌داشتی از فردا ، از آرزو ، از خالصانه‌ترین دعا‌ها حتی!

بازیگر بیچاره‌ی نمایش مضحک زندگی ، بالماسکه‌ی خندیدن ، دوست داشتن و موجودی اجتماعی بودن !

انسان امروزی ؛ تنها ، مطرود ، غمگین ، بسیار غمگین ... .

۰ نظر

فروغ‌ فرخزاد

 

چه مهربان بودی ای یار،

ای یگانه‌ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی.

۰ نظر

No idea

 

فاصله‌ی آدم تا پایان دادن به عذاب همیشگی و دائمی ، اینه که مقدار کمی از چیزی رو به خودش تزریق کنه،یا جسم تیزی رو در مسیر شریانش بلغزونه!ولی چرا همین چند ثانیه ، اینقدر سخته که آدم اینهمه زجر و دلمردگی رو تحمل میکنه و نمیتونه تمومش کنه؟!

۰ نظر

اینجوری بهتره

 

من دیگه حتی منتظرت نیستم

فقط نشستم و نبودنتو نگاه میکنم !

۰ نظر

و خب من منتظر این بیست و پنج سالگی نبودم

 

روزها اینطوری میگذرند ؛

 

صبح بعد از صبحانه ، لاموتریژین

ظهر بعد از ناهار ، سرترالین

غروب ، لاموتریژین دوم

شب قبل از خواب ، ترانکوپین 

۰ نظر

خدای آدم‌های متفاوت !

 

از کنار مغازه‌ای رد می‌شود ، درش باز است ، پاساژ خلوت ؛ صدای فروشنده می‌آید: " مردیکه‌ی ک... کش!" و حرفش را ادامه میدهد .

موقع برگشت از جلوی همان مغازه رد می‌شوم ؛ فروشنده دارد به کسی میگوید؛ " اوستا کریم خودش هوای مارو داره"

و سعی میکنم تمام این تناقض‌ها را برای ذهنم توضیح دهم!

۰ نظر

در این تاریکی بی‌انتها تنها چیزی که از سقوط نجاتم داد،خیال بود؛

 

 

دلم کاغذی بود که هرشب مچاله می‌شد ، و هرروز صبح قبل از شروع بازش می‌کردم و تلاشی که چروک‌هایش را صاف کنم . 

 

۰ نظر

بازیچه‌ی ایام ، دل آدمیان است

 

آدم بعضی وقت‌ها از چیزهایی متنفر است ، فقط و فقط به این دلیل که او را یاد کسی می‌اندازد که خیلی دوستش دارد! خیلی دوستش دارد و ندارتش . میخواهی با حقیقت مبارزه کنی ، میخواهی زشتی واقعیت را بکوبی توی صورتش ، اما همه‌ی این تنفر و انزجار تاثیری در اصل مطلب ندارد ! حقیقت به قوت خودش باقیست .

مثل آدمی که میخواهد با خودکشی ، از زندگی انتقام بگیرد ، و تنها چیزی که از دست داده ، خودش است .زندگی وقیح‌تر از این حرف‌هاست .

۰ نظر

ما خود شکسته‌ایم،چه باشد شکست ما!

 

این روزها به لطف قرص‌های ضداضطراب راحت‌تر میخوابم ، راحت تر بیدار می‌شوم و به تو فکر نمی‌کنم ، با رویاها فکر نمی‌کنم . تنها به خودم فکر می‌کنم و زندگی ، که چطور تمام این سال‌ها از دست‌های من گریخته بود و من ، فقط میخواستم آن را به چنگ بی‌آورم . چه تلاش بیهوده و چه خیال ساده‌دلانه‌ای . نه که بگویم آرامم ، یا حالم عمیقا خوب است ، که نیست . فقط سر شده‌ام ، نسبت به تمام این روزها و این احوال ناآرام و بی‌ثبات ، به حوادث شوم زمانه‌ی وحشی ما ، آرزوهایم که برآورده نکردمشان ، آدم‌هایی که به راحتی وارد زندگی‌ام میکنم ، و چه راحت‌تر از زندگی‌ام بیرون می‌روند. در مقابل همه‌شان سر شده ام . نگاه می‌کنم ، درد می‌کشم ، حرفی نمی‌زنم اما . بی‌باک‌تر شده‌ام ، حرف‌هایم را نمیخورم ، برای کارهای ساده‌ای که انجام دادنش را به تعویق می‌انداختم شتاب میکنم ، و زندگی ؛ این مقهوم غریب ، این تناقض آشکار دوست‌داشتنی_ هنوز معمای حل نشده‌ایست برای من . صبح‌ها می‌روم پارک ، کتاب می‌خوانم ، به اطرافم نگاه می‌کنم ، و منتظر نیستم . منتظر هیچ چیز نیستم . منتظر هیچ‌کس نیستم . من اینروزها سر شده‌ام . خودم را دارم ، و این تنها دارایی حقیقی من است . همینقدر زخمی ، تنها ، افسرده ، مضطرب ، ساده ، خیال‌باف ، خشمگین ، آرام ، دلتنگ و جستجوگر !

 

پی‌نوشت : برمیگردم به شهر لعنتی‌ام !

 

عنوان از سعدی ؛ با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی 

                       ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما 

۰ نظر

چهار شهریور ۱۴۰۰

 

دیروز روز خوبی نبود ، توی یک جاده‌ی باریک کوهستانی ، ماشین ترمزش نگرفت ، ما از سراشیبی با سرعت به عقب میرفتیم، همه چیز داشت با سرعت به سمت نیستی میرفت ، فرمان کج شد ، افتادیم توی کناره‌ی جاده که به یک دریاچه با عمق ۳ متر منتهی میشد ، پانصد سانتی متری دریاچه ، همان لحظه که با خودم میگفتم کاش بیهوش شوم و تمام لحظات ملق زدن را احساس نکنم، ماشین ایستاد ! فاصله ام با مرگ پانصد سانتی متر و با زندگی ده متر بود. از اتفاقی که مردنم در آن قطعی بود ، فقط ساعد دست راستم ساییده شد و در ماشین کنده شد ! داشتم میمردم، دیروز روز خوبی نبود ، اما اتفاق خوبی هم در آن بود !

دیروز روز خوبی نبود ، ساعت ۹ با دو ساعت تاخیر خودم را رساندم بیمارستان ، هنوز صدای فریاد‌هایم توی گوشم بود ! پسر ۲۳ساله‌ی تخت ۴، همان که پریشب برایش آهنگ‌های ابی گذاشته بودم چون که خوابش نمیبرد و بهش قول داده بودم خوب میشود و با پای خودش از اینجا میرود ، با پایین ترین سطح هوشیاری روی تختش افتاده بود ! به او خیره مانده بودم و فکر میکردم زندگی بی ارزش ترین چیز در تمام این دنیاست!

دیروز روز خوبی نبود ، برای دختر تخت هفت ، که بالای سر مادری که صبح آن روز هوشیار بود و حالا آخرین لحظه‌های  زندگی اش را میگذراند ، از ته وجودم آه کشیدم ، و مغزم برای هضم این همه تلخی و اندوه ناتوان بود !

دیروز روز خوبی نبود ، صبح با خودم فکر کردم دلم میخواهد همه ی اینها را برای کسی بگویم ، بگویم که میترسم ، غمگینم و این روزها اندوه من فقط برای خودم نیست ، برای تمام مردم غمگین این سرزمین غمگین است ! بعد هم را در آغوش بگیریم و گریه کنیم ! دیروز روز خوبی نبود ، من باید تمام دیروز را گریه کنم .

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان