این روزها به لطف قرصهای ضداضطراب راحتتر میخوابم ، راحت تر بیدار میشوم و به تو فکر نمیکنم ، با رویاها فکر نمیکنم . تنها به خودم فکر میکنم و زندگی ، که چطور تمام این سالها از دستهای من گریخته بود و من ، فقط میخواستم آن را به چنگ بیآورم . چه تلاش بیهوده و چه خیال سادهدلانهای . نه که بگویم آرامم ، یا حالم عمیقا خوب است ، که نیست . فقط سر شدهام ، نسبت به تمام این روزها و این احوال ناآرام و بیثبات ، به حوادث شوم زمانهی وحشی ما ، آرزوهایم که برآورده نکردمشان ، آدمهایی که به راحتی وارد زندگیام میکنم ، و چه راحتتر از زندگیام بیرون میروند. در مقابل همهشان سر شده ام . نگاه میکنم ، درد میکشم ، حرفی نمیزنم اما . بیباکتر شدهام ، حرفهایم را نمیخورم ، برای کارهای سادهای که انجام دادنش را به تعویق میانداختم شتاب میکنم ، و زندگی ؛ این مقهوم غریب ، این تناقض آشکار دوستداشتنی_ هنوز معمای حل نشدهایست برای من . صبحها میروم پارک ، کتاب میخوانم ، به اطرافم نگاه میکنم ، و منتظر نیستم . منتظر هیچ چیز نیستم . منتظر هیچکس نیستم . من اینروزها سر شدهام . خودم را دارم ، و این تنها دارایی حقیقی من است . همینقدر زخمی ، تنها ، افسرده ، مضطرب ، ساده ، خیالباف ، خشمگین ، آرام ، دلتنگ و جستجوگر !
پینوشت : برمیگردم به شهر لعنتیام !
عنوان از سعدی ؛ با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما