جمعه ۱۷ ارديبهشت ۰۰
بچهتر که بودم ، شش هفت ساله مثلا ، ان وسط خودم هم گریه میکردم ، ناخن هایم را میجوویدم، جیغ میزدم . روح سبز و کودکانهی من هنوز آنقدری تاریک نشده بود که همه چیز را ببیند و آرام بگیرد
تا همین چند وقت پیش ، خودم هم فریاد میکشیدم و شکایت میکردم .. میشدم عضوی از دعوا
حالا اما فقط هدفون را میچپانم توی گوشم و صدایش را تا ته بالا میبرم و دنبال کنجی میگردم که این صداها و حرفهای تکراری را نشنوم .
انگار که ۲۵سال تحمل ، جسم را در مقابل همه چیز بی احساس میکند . جسم فقط دوست دارد در امان بماند از دیدن و شنیدن ... روح اما ، هربار میلرزد ، فرو میرزد ، نابود میشود . تکهای از ان برای همیشه از بین میرود و آدم چقدر تنهاست وقتی که باید هزارباره ،تکههای این روح از هم گسسته را کنار هم بگذارد و آن را به یک آدم «عادی» تبدیل کند !