و قسم به اون لحظه ای که از شر درس به آهنگ پناه می بری !
و قسم به اون لحظه ای که از شر درس به آهنگ پناه می بری !
اگر آدم های خوبی دور برتان دارید ، از همان ها که خالصانه دوست دارند و خالصانه کارهای خوب میکنند ، خالصانه لبخند میزنند ، صادقانه حرف میزنند و کارهایشان همه بوی یک رنگی میدهد ، بهشان بگویید ، بهشان بگویید که شما آدم خوبی هستید ! فکر نکنید فرصت زیاد است یا خودش میداند یا لازم نیست بگویم .
اینها اخرین نسل از انسان های خوب روی زمینند ، بهشان بگویید تا شاید از انقراضشان جلوگیری کنید .
ما مردم باحالی هستیم ، ما یه روز که کیفمون کوکه و حالمون حاله انقدر موقعِ سلام علیک طرف مقابل رو تحویل میگیریم که تعجب میکنه ، موقع هایی که حالمون از یه جا گرفتست یا سرمون درد میکنه اصلا جواب سلام طرف هم نمیدیم در حالی که این شخص با تجربه ی قبلیِ دیدار با ما فکر میکنه که ما چه آدم خوش برخوردی هستیم و چقدر
دوسش داریم ! بنابراین صمیمانه میاد جلو و بعد از گرفتن همچون جوابی از طرف ما انگار یه سطل آب یخ ریختن روش! آدم باید تمرین کنه ،تمرین کنه که مسائل مختلفو با هم قاطی نکنه ، که هر روز برخوردش با دیگران فرق نکنه یا قبلش لااقل یه راهنما بزنیم که طرف سوپرایز نشه بس که ما با دفعه ی قبلمون فرق داریم!
«من به خاطر این چیز سخت توی سینه ام ، که آرام آرام سرد می شود ، به گرما نیاز دارم .
این چیز سرد می شود و سرد می کند ،
به سنگ تبدیل می شود ، به رگ ها فشار میاورد و این ، به این معنا خواهد بود که من دیگر قلبی نخواهم داشت ،
که آدم نامطبوع و خودخواهی می شوم که هیچ احساسی را درک نمی کند .
همه اش درست ، اما اگر آدم بخواهد احساسات داشته باشد ، باید وسایل لازمش را هم در اختیار داشته باشد.
من با چه چیزی می توانم احساس کنم ؟
همین الان فقط انقدری قلب دارم که بتوانم خودم را از خیابان و در صورت لزوم از پله ها بالا بکشم .»
رختکن بزرگ ، رومن گاری
پی نوشت : کاش این جمله ها رو من نوشته بودم
پی نوشت 2 : عنوان برای اهنگ باز باران - پالت
پیشنهاد آهنگ : کوه باش و دل نبند ، گروه او و دوستانش
مگر چقدر میشود رویا بافت و برای تمام اتفاق هایی که پیش نمی آیند انتظار کشید ؟ من از سال ها پیش شروع کرده بودم و مشکل همینجا بود ! من از سال ها پیش شروع کرده بودم یه رویا بافی های طول و درازم
و برای همین در همین اول جوانی ام که باید بی پروا عاشق شوم ، بی پروا اطمینان کنم و بی پروا شکست بخورم ، دست و پایم گیرِ رویاهایم اند .
من از همان چند سال پیش قید تمام رویاهایم را زده بودم و برای هیچ مناسبت و روز و بهانه ای ارزویی نداشتم که بخواهم منتظر برآورده شدنش بنشینم و تو نمیفهمی منظورم را وقتی میگویم منتظر هیچ چیز و هیج کس نیستم و نشسته ام که مرگ من را در اغوشش فشار دهد .
تو نمیفهمی و میگویی افسرده شده ام ، میگویی باید بروی مشاوره ! اما کاش میشد به تو بگویم که رسیدن به این حقیقت اصلا افسرده ام نکرده . فقط توان انتظار را از من گرفته . از من که دلم با هیچ دوستت دارمی نمیلرزد که جواب همه ی شان را با مرسی میدهم .
از منی که هی خواسته ام و هی نرسیده ام
هی خواسته ام و نشده !
از من که نمیدانم چرا هر بار به هرچیزی فکر کردم یک جور دیگر اتفاق افتاد
و من هیچ بلندگویی نداشته ام که صدایم را به گوش هیچ آدمی برسانم . و فرصتی نبود ، فرصتی نیست برای امثال من که انقدر حرف توی سینه ی مان تلمبار شده که حتی نفسمان سخت بیرون می آید .
حالا نشسته ام و خیره شده ام به کتاب حافظ : ما ازموده ایم در این شهر بخت خویش
و به رفتن فکر میکنم . که همه چیز را ، همه ی برنامه هایم را ، همه ی کارهای نیمه کاره ام را زمین بگذارم و بروم به جایی که هیچ کس منتظرم نباشد .
و میدانم ، میدانم جای خالی ادم هایی مثل من توی این شهرِ مسخره حس نمیشود ! توی شهری که گوش کوچه هایش از ناخن های کاشته و تاریخ عمل بینی و ماشین های مدل بالا کر است . و چقدر جای خالی تو ... جای نبودن تو داغ میگذارد روی دل من .
-بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش-
من ارزوها و فکر ها و رویاهایم را راس ساعت نه گذاشته ام دم در ! و حالا سبک بال تر از همیشه به رفتن فکر میکنم . رفتن به جایی که هیچکس منتظرم نیست ، مثل اینجا که هیچکس ندید که چشمم به راه این همه نیامدن ، سفید شد و کور شد و دلم مرد .
پن:این پشت سر هم پست گذاشتن رو خودم هم دوست ندارم .
یکجوری ازدواج کنید که سال های بعد اگر خواستید بچه ی تان را تربیت کنید اگر پسر بود بگویید شبیه پدرت باش و اگر دختر بود بگویید شبیه مادرت باش ، با افتخار !
نه اینکه وسط دعواهایتان بگویید بچه ی توئه ، با مثلا :تو تربیتش کردی ،یا حتی مفتضحانه تر : بچه رم عین خودت کردی .
در غیر این صورت غلط میکنید که ازدواج میکنید ! غلط میکنید که فکر میکنید همدیگر را دوست دارید !
پی نوشت: در این پست استثنائا ، غلط کردن در معنیِ اشتباه کردن به کار رفته .
وقتی دور و بر ادم های خاص نمایِ فیک انقدر شلوغه که حتی وقت ندارن تو آینه به قیافشون خیره شن و فکر کنن من چقدر اَدام ! یا مثلا فکر کنن من چقدر از شعار هایی که میدم فاصله دارم! جامعه روز به روز جای غیرقابل تحملی واسه زندگی میشه .
پ.نوشت: میدانید چی میگم ، نه؟
امروز که دراز کشیده رو تخت و خیره به سقف داشتم به مامان میگفتم به شوخی به مامان میگفت خب حست چیه که یه دختر 22 ساله داری؟ بعد یه لحظه با خودم فکر کردم که 22 سالگی چقدر زیاده !
اره 22 سالگی زیاده نسبت به حرکات بچگانه ی من ! نسبت به اینکه هنوز فکر مردم چقـــــدر برام مهمه ! که چقدر هنوز بچگانه خودم رو ندیده میگیرم ! هنوز عین یه دختر بچه واسه انجام کارهام دنبال یه حامی میگردم که پشتم باشه .
بعد فکر کردم من به اندازه 220 سال غصه خوردم اما حتی به اندازه 10 سال از عمرم رو زندگی نکردم و این یعنی شکست ! باید یه فکری واسه خودم کنم !
راستش رو بخواین تا حالا هیچ وقت از زیاد شدن سنم نترسیده بودم اما امروز دلم لرزید . شاید بگین حالا کو تا پیر شدن !! ولی وقتی امروز داشتم با خودم فکر میکردم که چرا اصلا توی این 22 سال حس رنگی و هیجان و کنجکاوی تجربه نکردم و همش ترسیدم ! همش به دهن مردن نگاه کردم و از قضاوت شدن ترسیدم و همش خواستم عادی و معمولی باشم ، و نفهمیدم چجوری 22 سال شد ! پس ممکنه خیلی سریع تر از این به خودم بیام و ببینم شده سی سالم و همین جایی هستم که الان بودم . و این ترسناکه ، واقعا ترسناکه .
روز تولدم همیشه یه روز عجیب بوده برام ! از شب قبلش هر سال ساکت میشم و میرم تو فکر ، هرسال برای خودم نامه مینویسم ، راس ساعت دوازده فال حافظ باز میکنم و از این کارها که ادم ها واسه دلخوش کردن خودشون میکنن، اما میدونم ، میدونم که همه چیز به خود ادمه با این که بیشتر اوقات اینو یادم میره .
بخوام رو راست باشم با خودم ، 21 سالگیم رو به مزخرف ترین حالت ممکن گذروندم، پر از سکون و غم و دلتنگی ...
باید کلی تلاش کنم تا بتونم بسازم خودمو ، یجور که سال دیگه این موقع بتونم به سالی که گذشت افتخار کنم و حداقلش از بیخودی گذشتن زندگیم انقد به دلشوره نیوفتم .
پی.نوشت : حس الانم : یه حس بین شادی و دلتنگی و ارزو و دلشوره و ...