اینکه اولین قدم های آیندمو رفتن از ایران میدونم ، نمیدونم اسمش چیه ولی هرچی باشه ناراحت کنندست که توی کشور خودت نتونی هیچ خوشبختی ای برای خودت متصور بشی!
اینکه اولین قدم های آیندمو رفتن از ایران میدونم ، نمیدونم اسمش چیه ولی هرچی باشه ناراحت کنندست که توی کشور خودت نتونی هیچ خوشبختی ای برای خودت متصور بشی!
اینجا را یادم نرفته ، یادداشت های گوشیم رو یادم نرفته ، حتی سررسید سبز توی کمدم رو هم یادم نرفته . ولی دستم به نوشتن نمیره این روزها. میلی برای حرف بودن هم نیست این روزها . دیدی گاهی پتانسیل یه چیزی رو داری ولی چون شرایط به مرادت نیست حستو سرکوب میکنی؟ اینجوریم این روزها. سکوت رو تمرین میکنم ... حرف هام رو برای گوش شنواتری ذخیره کردم شاید !
سهیل نفیسی داره تو گوشم میخونه :
«من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه »
فکر میکنم دوست داشتم که کسی بود که این جمله ها رو این وقت شب براش بفرستم ، بیشتر دوست داشتم کسی بود که لیاقت شنیدن این جمله هارو داشت .
بعد یادداشت های گوشیمو باز میکنم و مینویسم : بالاخره ما نیز روزی به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد، شکل یه برگ تازه جوونه زده هم میذارم اخر جمله .
به جمله نگاه میکنم و لبخند میزنم ، یه لبخند از ته دلم ، به لبخند واقعی واسه آدمی و آرزوهای دور و دیرش:)
سهیل نفیسی داره میگه :
«تو بزرگی مثل شب
خود مهتابی تو اصلا
خود مهتابی تو»
دقیقا یادم میاد از کی خواستم راجب هیچ کس قضاوت نکنم ، یه سال پیش بود فکر کنم ، تو تاکسی نشسته بودم که یه خانمی خیلی جدی و تند و تیز وارد شد و موقع نشستن شونش محکم به شونم خورد و موقعی که من منتظر عذرخواهیش بودم فقط چند ثانیه زل زد به چشمام .
با خودم فکر کردم چه موجود طلبکار بی شعوریه ! لابد الان داره با خودش میگه میخواست بره اون ور تر !
چند لحظه بعدش گوشیش زنگ زد ، و من از مکالمش فهمیدم که یه مریض داره که تو کماست و حالش اصلا خوب نیست و الان داره از بیمارستان یه سر میره خونه که برای بچه ی کوچکش غذا درست کنه و دوباره برگرده بیمارستان ، با نگرانی و ناراحتی حرف میزد و هی میگفت اره دکتر میگفت حالش هیچ خوب نیست !
تازه فهمیده بودم چقدر ذهنش شلوغه ! و اصلا متوجه نشده بود که موقع سوار شدن جقدر محکم به من تنه زده ! واقعا اون روز از خودم بدم اومد که چقدر راحت میتونیم حکم بدیم و محکوم کنیم ! وقتی نمیدونیم ادمی که تو تاکسی کنارمون خونسرد نشسته شاید الان برادرش تو کما باشه ! یا حتی شاید همین الان داره از مطب دکتری میاد که بهش گفتن 6 ماه دیگه زنده ای !
از اون روز هربار خواستم قضاوت کنم و حکم بدم حالم از خودم بد میشد و به خودم میگفتم نه !
دیروز که رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و داشتیم واسه سالگرد مادر بزرگ خرید میکردیم ( واسه سالگرد حدود 15 بسته از وسایل ضروری مثل تخم مرغ و گوشت و روغن به 15 تا خانواده ی فقیر میدیم ) مجبور بودیم همه چیز رو کارتونی بگیریم ! واسه حساب کردن جلوی صندوق تو چرخمون پر از کارتون بود !
کارتون روغن و ماکارونی و ارد و ... ) بعد وقتی شنیدم یکی از تو صف به کنار دستیش گفت اینا واسه سوپر مارکتشون میان از اینجا خرید میکنن !!! بعد از اینکه کلی خندیدم یاد این ماجرای خودم افتادم . و متاسف شدم که چقدر هنوز بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشیم قضاوت میکنیم و حکم صادر میکنیم حتی گاهی محکوم میکنیم ! ناراحت کنندست جدا !
این روزها آرومم ، نه اینکه اوضاع خوب باشد ، نه . اتفاقا این روزها به اندازه چند سال از زندگی ام خبر بد شنیدم. خبر بد بودن جواب اسیب شناسی توده ی دایی ، که غیر منتظره ترین و بغض آور ترین خبری بود که امسال شنیدم . و دلم نمیخواست بشنوم ، هرگز ! و عمل جراحی خاله ! خبر های جنگ و تروریست و تحریم و حال بدِ جهان ، حالِ خیلی بدترِ ما در وطن ! فشار درس ها و امتحان های پشت سر هم از سمت دیگه ! اما این روزها چیزی درونم اروم تر شده ! انگار که فهمیده باشم اضطراب های من تاثیری بر جریان اتفاق ها نداره ، انگار که فهمیده باشم« دنیا محل رنج کشیدن است و ما فقط میتونیم از رنج هایی که می کشیم لذت ببریم »! فهمیده باشم که نباید منتظر هیچ معجزه گری برای حالِ دلم باشم . و اینکه همه چیز دست من نیست ، باید خیلی چیزها را بسپارم به دست گذر زمان !
اوضاع این روزها هیچ خوب نیست اما آرومم ، بلندتر میخندم ، بیشتر شوخی میکنم و ناراحتی ها و غم هایم را جز روی صفحه ی کاغذ و برای خودم نمیگویم ، برایم مهم نیست خیلی ها راجبم چطور فکر میکنند، ادم های مهم زندگی ام را مشخص کردم ،ادم هایی که دوستشان دارم ،و وقتم را صرف دوست داشتنشان میکنم و از ازار افراد بی اهمیت زندگی ام که دقت در رفتارشان مثل خوره روحم را میخورد رنج نمیبرم .
چیزی این روزها ارومم کرده ، چیزی که نمیدونم چیه ، ولی نمیخوام که بره !
پ.نوشت : عنوان از سید علی صالحی
« آدم خوبی باش ولی وقتت رو واسه اثبات کردنش به دیگران تلف نکن »
این جمله رو باید درشت نوشت زد به دیوار رو به روی تخت ، صبح به صبح چشمت بیوفته بهش دلت گرم شه پاشی زندگی رو شروع کنی .
من بعد از حرص و جوش خوردن های بسیار و دق کردن از دست برخی ادم های احمق زندگی ام و خون جگر خوردن از رفتارهایشان و مقاومتشان برای فهمیدن ، که نتیجه اش تنها عذاب دادن خویش بوده و مطلقا کک طرف هم نگزیده ! قابلیتی را در خویش از حالت بالقوه به بالفعل تبدیل کرده و آن چیزی نیست جز " کر شدگی موقتی " یعنی در عین حال که رفتارهای او را مشاهده کرده یا گوش به سخنان سرتاپا تطاهر یا برخواسته از جهلش سپردندی و با لبخند تاییدش کردندی ، رسما هیچ فکری راجب حرف هایش نکرده و هیچ گزندی به خویش وارد نمیکنم . نتیجه اش هم اندکی ارامش روح و روان و وقتی بیشتر برای پرداختن به خود و علایق و کارهای مهم تر بود ! باشد که این توانایی روز به روز در ما فزونی یابد .
خدانگهدار = )
ساعت دو شب تو خونه ی ساکت و تاریک نشستم دارم روان شناسی میخونم واسه امتحان فردا . رسیدم به بخش هذیان ( باور اشتباه به دلیل استنباط غلط از واقعیت بیرونی)
بعد انواع هذیان ها یکیش هذیان کنترله که فرد فکر میکنه افکار و احساساتش توسط نیروی خارجی کنترل میشن
اینکه فرد فکر میکنه افکارش رو یکی از بیرون توی ذهنش میکاره !!
الان قشنگ حس فیلم جنایی دارم حتی میترسم از اتاق برم بیرون مسواک بزنم !!!
پی نوشت : بخش توهمش وحشتناک تره !
توهم منفی : با وجود محرک اما فرد ان را احساس نمیکنه ! مثلا با اینکه شخص به میز نگاه میکنه اما ان را نمیبیند !!
نکنه یکی الان جلومه من نمیبینمش :O
چند وقت پیش برای یکی از درس ها کنفرانسی داشتم که موضوعش نقش پدر در تربیت و اینده ی فرزندان بود .
موقع جمع کردن مطالب ، خط به خط منابع رو که میخوندم میدیدم چقدر هیچ کدوم از این ویژگی ها در پدر من نیست!
پدر شخصیت حامی در مشکلات ؟ پدر من همیشه اولین نفری بوده که موقع مشکلات فرار میکرده یا با ای کاش و من بدشانسم مشکلش رو توجیه کرده .
پدر فردی که نمیذاره اب تو دل خونواده تکون بخوره ؟! پدر من همیشه حتی ناراحتی دیگران رو بهشون یاد اوری کرده ! و به غمگین بودن بقیه ی اعضا دامن زده !
پدر باید تو خونه به بقیه اجازه ی انتخاب بده ؟ پدر باید از وضعیت بچه ها با خبر باشه ؟ پدر باید با بچه ها دوست باشه ؟ نباید بچه ها رو تحقیر کنه ؟ باید توانایی های بچه هاش رو باور کنه ؟
خب تصور همچین پدری برای من واقعا بعید و دور از ذهنه ! دیدن دخترهایی که با پدرشون صمیمی ان برام تعجب اوره ! و راستش رو بگم یکی از حسرت های همیشه ی زندگی من داشتن پدری بود که بتونی بهش تکیه کنی !
و براش مهم باشه که دلت گرم باشه نه اینکه بخواد منبع انتقال مدام استرس و ترس و تو نمیتونی بهت باشه.
نمیدونم گفتنش درسته یا نه
بارها خواستم که بدبینی رو کنار بذارم و نقاط مثیتش رو ببینم اما هر بار با رفتاری از سمتش تلاش هام بی نتیجه موند!
و این خیلی بده که کسی خودش با رفتار و حرف ها و حرکاتش طی چندین سال باعث ریشه گرفتن تنفری در وجود شما بشه ! تنفری توأم با ترحم و تاسف !