دقیقا یادم میاد از کی خواستم راجب هیچ کس قضاوت نکنم ، یه سال پیش بود فکر کنم ، تو تاکسی نشسته بودم که یه خانمی خیلی جدی و تند و تیز وارد شد و موقع نشستن شونش محکم به شونم خورد و موقعی که من منتظر عذرخواهیش بودم فقط چند ثانیه زل زد به چشمام .
با خودم فکر کردم چه موجود طلبکار بی شعوریه ! لابد الان داره با خودش میگه میخواست بره اون ور تر !
چند لحظه بعدش گوشیش زنگ زد ، و من از مکالمش فهمیدم که یه مریض داره که تو کماست و حالش اصلا خوب نیست و الان داره از بیمارستان یه سر میره خونه که برای بچه ی کوچکش غذا درست کنه و دوباره برگرده بیمارستان ، با نگرانی و ناراحتی حرف میزد و هی میگفت اره دکتر میگفت حالش هیچ خوب نیست !
تازه فهمیده بودم چقدر ذهنش شلوغه ! و اصلا متوجه نشده بود که موقع سوار شدن جقدر محکم به من تنه زده ! واقعا اون روز از خودم بدم اومد که چقدر راحت میتونیم حکم بدیم و محکوم کنیم ! وقتی نمیدونیم ادمی که تو تاکسی کنارمون خونسرد نشسته شاید الان برادرش تو کما باشه ! یا حتی شاید همین الان داره از مطب دکتری میاد که بهش گفتن 6 ماه دیگه زنده ای !
از اون روز هربار خواستم قضاوت کنم و حکم بدم حالم از خودم بد میشد و به خودم میگفتم نه !
دیروز که رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و داشتیم واسه سالگرد مادر بزرگ خرید میکردیم ( واسه سالگرد حدود 15 بسته از وسایل ضروری مثل تخم مرغ و گوشت و روغن به 15 تا خانواده ی فقیر میدیم ) مجبور بودیم همه چیز رو کارتونی بگیریم ! واسه حساب کردن جلوی صندوق تو چرخمون پر از کارتون بود !
کارتون روغن و ماکارونی و ارد و ... ) بعد وقتی شنیدم یکی از تو صف به کنار دستیش گفت اینا واسه سوپر مارکتشون میان از اینجا خرید میکنن !!! بعد از اینکه کلی خندیدم یاد این ماجرای خودم افتادم . و متاسف شدم که چقدر هنوز بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشیم قضاوت میکنیم و حکم صادر میکنیم حتی گاهی محکوم میکنیم ! ناراحت کنندست جدا !