تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

به وقت نیمه شب

خب 

در واقع الان باید خواب باشم ، اگه وسط هفته بود حتما تا حالا بیهوش شده بودم ، اما از اونجایی که امروز صبح به پاس تلاش هام تو هفته ی به شددددددت (حتی شاید با د های بیشتر)سخت و طاقت فرسایی که گذروندنم ، به خودم جایزه دادم و بدون هییچ گونه عذاب وجدانی تا ۱۱:۳۰دقیقه خوابیدم !الان خوابم نمیاد !

 دراز کشیدم رو تخت و دارم فکر میکنم ناراحتم از اینکه هفته ی جدیدی داره شروع میشه و دوباره باید به مدت ۶ روز با آدم هایی که اصلا باهاشون حال نمیکنم سر و کله بزنم و شاید آخر هفته بتونم وقتمو با دوستی که (رفیق واژه ‌ی بهتریه) بگذرونم ! تازه شاید کار داشته باشم و نشه ! اصلا اگرم نشه ، همین که مجبور نیستم دو روز این آدم‌های روی اعصاب هر روزه رو ببین نعمتیست که بر آن شکرهای بسیاری واجب است!

بعدترش فکر کردم چقدر بده که شخص شخیصی در زندگی نداریم که ذوق کنیم براش(الان این شخص شخیص لزوما باید از جنس دیگری باشه چون آدم موجودیست مزخرف که همش فک میکنه مخالف چه خبره !) 

بعدش فک کردم واقعا همان به ، همان به که با وجود اجناس مذکر دور و بر همچین آدمی در زندگی ندارم که عذابی بشه بر سر عذاب های بسیار زندگی ! والا ! آدم متفاوت که قرار نیست از آسمون نازل شه ! همه همین ادمهای بیهوده ی اطرافن دیگه که یکی از یکی بد تر :/

همین الانم که اینو نوشتم اومد تو ذهنم که به شدت آدم آنورمالی هستم وگرنه ببین چطور همه دارن با هم میسازن ! ببین چطو همه با هم خوبن ! همه از پشت خنجر میزنن از جلو قربون صدقه ی هم میرن هیچکسم به روی خودش نمیاره ! خب تو چه مرگته که کلا از دم با هیچ دختر و پسری ابت تو یه جو(ب) ! نمیره :/

الان ترشم اومد تو ذهنم که اصن همینم که هستم 

خیلی هم خوبم ! و در دل به اون عده ی مذکور انگشت وسط را نشان داده و میگم ( آی هیت یو ! یو آر ریلی آن ایمپورتنت فور می ، اگرچه ممکنه اینجوری به نظر نیاد!)

۱ نظر

وقتی که باد بود و بی‌رحمی

دیشب باد تندی می‌آمد ، بیرون پنجره باد زوزه میکشید،باد میپیچید توی دودکش خانه قدیمی پشت اتاق خواب، و نفیر میکشید. دیشب که باد می‌آمد و من حالم خوب نبود ، دیشب طوفان شده بود ، دیشب انگار همه چیز بیرون پنجره توی هوا پیچیده بود ،بالا و پایین میرفت . دیشب که پر بود از حال بد ، از غم ، از اضطراب ، دیشب که بوی مشمئز کننده داشت زندگی ، و رنگ خاکستری غم انگیز...
دیشب که ساعت از دو گذشته بود و من خیره شده بودم به درز باز پنجره و به رقص آشفته ی پرده ی حریر اتاق در باریکه ای از باد ... و ذهنم پر بود از هیچ ، از خلاء ، از تاریکی 
و زندگی انگار همیشه ، از هر طوفاتی، قوی تر است ..

پی‌نوشت : آذر شد راستی! دیشب داشتم تقویم رو نگاه میکردم ، چشمم خورد به شب یلدا 
اصلا حواسم بهش نبود ! یکم پشتم گرم شد که زمستون نزدیکه :)
۲ نظر

آنچه که بی جواب مانده (دو)


گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟


*عراقی


۰ نظر

به نفرتی که ریشه میکند ، که بزرگ میشود

نفرت

یک چیز جامد نیست

یک امر ارادی نیست که بخواهی توی خودت نگهش داری ، و مثلا تصمیم بگیری از شنبه دیگر نگهش نداری !

نفرت به مرور زمان توی وجودت جا خوش میکند

با تو بزرگ میشود

ریشه میکند توی سلول هایت

مثل یک غده ی بدخیم

و دیگر دست خودت نیست که نگهش داری یا نه .

نمیدانم پدر ! برای شما چه چیز هایی را یاداور میشود

 برای من اما

حس خوبی نیست

حس خوشایندی نیست

حسی نیست که بهش تکیه بزنم و افتخار کنم

برای من حسی ست بین تنفر و ترحم ! خالی از علاقه

و تنفر

رهاورد امروز و دیروز و پریروز نیست !




فرهنگ کار گروهی !!

من کلا با کار گروهی مشکل دارم ، یعنی ترجیح میدم خودم تنها یه کاری رو انجام بدم تا اینکه یه عده رو دنبال خودم بکشم ولی بازم خودم همه‌ی کارهارو انجام بدم !

بخاطر اینکه دوتا چیزه که دقیقا اثر هم‌افزایی بر هم داره ! اینکه من یه ادم وسواسی تو کارهام و هم گروهی هام اکثرا ادم های سمبل کن !

بنابراین من که همیشه میخوام کارها به بهترین شکل پیش بره بدون هیچ کم و کاستی ، مجبورم خودم بشینم همه ی کارها رو انجام بدم تا اینکه بسپارم به یه سری ادم که قبلش کلی خون دل بخورم و براشون توضیح بدم که چیکار کنین ، بعد از انجامش هم دوبرابر خون دل بخورم و کار کرده‌ی اون ها رو درست کنم .

یعنی مورد داشتم که یبار فقط تایپ یه موضوعی رو بر عهده‌ی هم گروهی های محترم گذاشتم ، بعد تا صبحش نشستم تایپ اون ها رو از نظر مسائل نگارشی اصلاح کردم !! یعنی فواصل بین کلمات و ویرگول ها و پاراگراف ها ...

برای همین فکر میکنم خیلی سنگین تره اگه کارها رو تنها انجام بده تا یه سری ادم که الکی چهره‌ی افراد نگران و مسئولیت پذیر به خودشون گرفتن رو دور خودم جمع کنم !!

۲ نظر

انگار که همه چیز قبلا یه بار اتفاق افتاده باشه

دیگه زده زیر دل ، 
دوست داشتن هاتون و هنری بودن و مهربون بودن و بامزه بودن و شاعر بودن و کتابخون بودن و روشنفکر بودن و حتی حتی هم نوع دوستیتون و کمک کردنتون به زلزله زده ها . 
دیگه همه چیزتون میزنه زیر دل ،
یجوری که آدم اگه بخواد هم نمیتونه باور کنه .
البته که من غیر عادی‌ام ، وگرنه عقل جمعی که اشتباه نمیکنه !(اینو یبار یکی از استادا گفته بود!!)
حالا هم من غیر عادی چراغ اتاقشو خاموش کرده و داره با صدای بلند فرهاد گوش میده :
«تو هم مومن نبودی
برگلیم ما 
و حتی در حریم ما 
ساده دل بودم که میپنداشتم 
دستان نا اهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد 
تو هم از ما نبودی .»
و خوشحاله از اینکه جدیدا یاد گرفته آدم‌های سرتاسر تظاهر اطرافش رو باور نکنه 
خوشحاله از اینکه داره تمرین میکنه تو صورت دنیا آدامس خرسی باد کنه !
«تو هم با من نبودی یار 
ای آوار 
ای سیل مصیبت بار ....»
۱ نظر

وقتی چیزی واسه رسیدن نیست


صبح ها که بلند میشم ، توی راه دانشکده ، سرکلاس‌ها ، موقع ناهار ، موقع برگشت از دانشکده،

وقتی میخوابم ، وقتی کتاب میخونم ، وقتی چیزی تماشا میکنم ، وقتی میخندم ،

 همیشه و همه جا دارم یه خلاء بزرگ رو با خودم حمل میکنم .

خلاءِ چیزی که نیست ، هدفی که گم شده ، زندگی‌ای که به بیراهه رفته .

و این روزهای سرد و تاریک و غمگین، بیرحم تر از اونن که یه مدت دست از سرم بردارن .

هر روز یه وجود خالی رو میبرم سرکلاس ، تو محیط بیمارستان ، تو خیابون ، میرم تو جمع دوستام ،

میگم و میخندم اما همه چیز خالیه ! زمان خالیه ، لبخندم خالیه ، آینده هم حتی خالیه !

مقوله‌ی خوشبختی

« مرده شور عقلتان را ببرد ،

عقل کذایی‌تان به چه کار من می‌آید؟اصلا به چه کار خودتان می‌آید؟

فقط حفظتان کرده است . آن هم ظاهرتان را.

مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاری کرده است تا در یک جای امن بمانید .

از این خوشبختی قراردادی حالم به هم می‌خورد .

در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودید.

همیشه راضی ، همیشه عاقل .

شما وفادار،درستکار،شرافتمند و هزارچیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید


فریبا وفی / رویای تبت / صفحه‌ی 11

از جمله کمبودهای زندگی

هیچکس هم نداریم وقتی بهش فکر میکنیم واژه رنگ زندگی باشه !!

همه چیز شده خاکستری ، واژه و زندگی و رویا و همه چیز کلا … 

سکوت ، از میان تمام کلام‌ها

پنج شنبه ی گذشته بعد از ۴ ماه دوست عزیزی را دیدم و با هم نصف خیابان های شهر را که بخاطر بازی استقلال-پرسپولیس خلوت بود قدم زدیم ! مدت زیادی پشت یک میز در کافه ای آرام نشستیم و حرف زدیم ! از آن حرف هایی که همیشه آدم دلش میخواهد گوشی باشد برای شنیدنشان ! از آن حرف هایی که لذت بخش است نه مثل حرف های بی سر و ته‌ای که با ادم های تکراری هر روزه میزنی :« فلانی چه زشته ! فلانی پولداره ! فلانی لباسش تابلوئه!»
از آن‌هایی که سبکت میکند ! حالت را جا می‌آورد ، 
انقدر دیدار دلچسبی بود که من به پاسش ، تمام هفته سعی کردم کمتر مغزم را برای حرف های مزخرف دیگر درد بیاورم ! که بشینم و کسی را مسخره کنم ! که راجب هرچیزی که به من مربوط نیست نظر بدهم ! سعی کردم تا کسی چیزی نپرسید جوابی ندهم ! و سعی کردم هی حالم را برای کسانی که حال من برایشان اهمیت ندارد توضیح ندهم ! 

و پشتم گرم بود 
پشتم گرم بود که گوش های مهمی هستند که حرف های مهم تری از من بشنوند ! و نه صرفا هر لغت پرانی‌ای برای فرار از سکوت ! 
تمام خفته سعی کردم بیشتر شبیه چیزی رفتار کنم که دلم میخواهد!

پ‌ن : مهمه اینکه از ساکت بودن نترسیم و بخاطر روبه رو نشدن باهاش هی از دهنمون کلمه بندازیم بیرون !
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان