تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

من از کجا می‌آیم که اینچنین به بوی شب آغشته‌ام ؟

آنها تمام ساده‌لوحی یک قلب را 

با خود به قصر قصّه‌ها بردند

و اکنون دیگر

دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست

و گیسوان کودکی‌اش را 

در آب‌های جاری خواهد ریخت 

و سیب را که سرانجام چیده است و بوئیده است

در زیر پا لگد خواهد کرد ؟


*فروغ فرخ‌زاد

انزوا ...

آدم‌ها و بویناکیِ دنیاهاشان

یک‌سر

دوزخیست در کتابی

که من آن را لغت به لغت از برکرده‌ام

تا رازِ بلندِ انزوا را دریابم

رازِ عمیقِ چاه را

از ابتذالِ عطش


+احمد شاملو

او که برای گفتن دوستت دارم برنامه‌ میچید، رفته است

اولین بار که کسی بهم گفت دوستم داره ، عین فیلم های هالیوودی بود، تو خیابون موقع خداحافظی تو یه غروب بارونی ، خب قبلش فکر میکردم که دارم به یه دوستی معمولی ادامه میدم، لعنتی تمام دوساعتی که باهم بودیم رو معمولی بود ! یه دوست معمولی ! بعد سرخیابونی که باید سوار ماشین میشدم ، تو اون شلوغ پلوغی های بوق تاکسی و ادم‌هایی که مقصدشونو هوار میزدن، با بارونی که داشت به  اضطراب فضا اضافه میکرد گفت : دوستت دارم !

دومین بار که کسی گفت دوستم داره خب انقدر رومانتیک نبود ، سر اولین قرار با آدمی بودم که میدونستم قرار نیست باهاش دوستی معمولی‌ای رو شروع کنم! قرارمون توی یه کافی‌شاپ خیلی شیک و باکلاس بود که بیشتر به آدم حس ناراحتی میداد ، تو یه روز تابستونی گرم کسالت آور ، هنوز هوا تاریک نشده بود ، درحالی که پشت میز کافه‌ی ناراحت نشسته بودیم ، گفت : دوستت دارم !!

سومین بار که کسی بهم گفت دوستم داره ، اینجوری نبود ! اصلا کسی مجبور نبود تو چشمم زل بزنه و بگه که دوستم داره! یادم نیست بارون بود یا هوا صاف بود !! پشت کلمه‌ها خودشو مخفی کرده بود و نگفت که دوستم داره ، گفت از من خوشش میاد ! اینو تو پیام نوشت و فرستاد !

چهارمین بار ... چهارمین باری وجود نداره ! چون دیگه حتی دوست داشتن هم چیز لوس و بی‌مزه‌ایه که حال آدمو خوب نمیکنه !که هیچ حسی تو دلت ایجاد نمیشه ! از کسی که زیر بارون خیس میشه ، تا کسی که میخواد اولین قرارش خشک ورسمی باشه و حتی تا کسی که برای دوست داشتن ارزشی قائل نیست ، و در حد پیام تلگرام میاردش پایین !

یعنی دیگه از این به بعد دوست داشتن چیزی نیست که کسی برای ابرازش برنامه ریزی کنه و کسی از شنیدنش به وجد بیاد.

چون حتما برای دوستت دارم های چهارم و پنجم و بعد از اون ، نه غافل‌گیر شدنی وجود نداره و نه اعتباری! 

همه چیز مثل این دیالوگ کوتاه و بی‌روح پیش میره :

-ازت خوشم میاد 

+مرسی 



پ‌ن: بیشتر رسوندن منظور و مقصود مراد بود تا اینکه لزوما بخواد واقعیت داشته باشه !


۱ نظر

شاید !


به نظرم با هم بودن دونفر وقتی جذابه و قابل غبطه خوردن ، که ببینی خیلی علایق و کارهای مشترک برای رسیدن بهشون دارن ! مثلا اگه یکی خیلی خیلییی دوست داره که سرشو بندازه پایین و از این سر شهر تا اون سر شهر قدم بزنه ، اون یکی نه از رو اجبار که خودش هم عاشق این باشه کل شهرو  گز کنه! یا مثلا اگه یکی متنفره از فصل حراج مغازه‌ها و گشتن تو فروشگاه‌های لباس و پاساژ ، اون یکی هم دقیقا حالش بد شه وقتی هول زدن ملتو تو بوتیکای آف پنجاه درصد میبینه ! 
در غیر اینصورت اون رابطه ، وقت تلف کردنی بیشتر نیست :/
از این زوج‌ها اگه میشناسین بگین که من بهشون غبطه بخورم ! اونایی که من میبینم بیشتر بر پایه‌ی مدل ماشین اون و قیافه‌ی این شکل گرفته و چیز چندش‌انگیز پلشتی بیش نیست !

Great Expectation


گفتم میخوام برای تولد ۳۲سالگیم برای خودم یه پیانو کادو بگیرم ، از اون پیانو بزرگ ها که صفحه صدای بزرگ دارن ،بعد بپردازم به یکی از بزرگترین آرزوهام یعنی یادگرفتن پیانو! اول گفتم تولد سی سالگیم ، بعد فکر کردم تا سی سالگیم شاید نه اونقدر پول داشته باشم نه هنوز تکلیفم با زندگیم معلوم شده باشه که کجامو کارم چیه ، ۳۲سالگی بهتره. گفتم میخوام برای تولد ۳۲سالگیم برای خودم پیانو کادو بگیرم ، برای ۳۲سالی که زندگی کردم ! ۳۲سال زندگی کردن چیز کمی نیست ، اگه واقعا ۳۲سالشو "زندگی" کرده باشی . ۳۲سالگی یعنی دقیقا ۱۰سال دیگه ! باید تا ۱۰سال دیگه باید اونقدر "زندگی" کرده باشم که شایستگی داشتن یه پیانوی بزرگ قهوه‌ای سوخته رو داشته باشم .

نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند!

فکر میکنم تا وقتی اینستاگرام هست و هرکی یه سری کلمات رو با هم ترکیب میکنه که غالبا هم چیز تکراری از اب درمیاد و با گذاشتن اسمش بصورت هشتگ زیرش میشه که نویسنده تلقی شه، و کلی آدم هم باشن که زیرش کامنتایی با مضمون : عالی بود ، فوق‌العادست ، چقدر قشنگ ، و یا استیکرایی که محتواشون همینه که : واو ، عالی ! بذارن ، ادبیات ایران رو به زواله !همون اتفاقی که شاید واسه عکاسی هم بیوفته . این نظر من بود حالا که البته نه درسته و نه مهم حتی!ولی خب گفتم که گفته باشم.


پی‌نوشت : من اصلاااا و ابدا مخالف این نیستم که هرکی حق داره حس هاشو بنویسه ،شعر بگه، عکاسی کنه و اصلا هرچی،ولی این بخشش که باور کنی واقعا یه نویسنده یا عکاس واقعی هستی و تازه سر همین موضوع خودت رو هم بگیری و خیلی ادعات هم بشه ، با این نمیتونم کنار بیام :/


* عنوان رو هم حافظ گفته 

اولویت ؛ سزاوارتری،تقدم

نمیخوام تو لیست انتظار باشم ، نمیخوام حالا ببینم چی میشه باشم ، نمیخوام جز روز اول تعطیلات نه از روز سوم چهارم باشم ! نمیخوام :بعد از انجام کارهام اگه وقتی موند باشم ! نمیخوام اگه شد باشم ! میخوام که اولویت باشم! 

اولویت، یعنی همیشه ، یعنی هرلحظه که خواستی،یعنی اهمیت !

پی‌نوشت: ترجیح میدم یا در اولویت آدم ها باشم یا اصلا ارتباطی باهاشون نداشته باشم!کم کم دارم متوجه میشم چه چیزایی بین من و خیلی از اطرافیانم فاصله انداخته ! البته که اصلا ویژگی شخصیتی خوبی نیست.

۴ نظر

بگو تو میدونی چقدر خستم ،وقتی حتی حرف زدن فایده‌ای نداره


-چیزی دلخوشم نمیکنه ، همه چیز دلتنگترم میکنه . به کی میشه گفت؟

-چه اهمیتی داره گفتنش اصلا؟ وقتی تاثیری نداره 

پ‌ن: میشه روزی که بیام و اینجا بنویسم که دلم خوشه ؟ که نور پیدا شده وسط یه دریا سیاهی؟

۱ نظر

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

پدربزرگ مرد ... بخش بزرگی از خاطرات ،پشت گرمی، آرامش و قوت قلب زندگی من ، با این یک جمله به پایان رسید ! پدر بزرگ مرد و حالا دیگه همه چیز واقعا تاریکه . پدربزرگ با تمام عشقی که به زندگی داشت ، صبح شنبه موقعی که من پیشش بودم وقت خوردن صبحانه ، بعد از اخرین لبخندی که به من زد ، سطح هوشیاریش پایین و پایین تر اومد.بی رمق شدن ، صداش کردم که ببرمتون روی تخت ؟؟ جواب نمیداد ... من رو نگاه میکرد اما متوجه ی حرفم نمیشد . هر ثانیه میشد بدتر شدن حال پدر بزرگ رو احساس کرد . دکترش گفت که کلیه‌اش از کار افتاده و چون فشارش روی پنجه حتی امکان دیالیز وجود نداره . پدر بزرگ ، مرد قدرتمند زندگی من ، مرد هیچ کاری نشد نداره،مرد ایده دادن واسه ساختن چیزای نو ، مردی هر وقت میومد خونمون تو دستش چیزای مورد علاقم بود ، مردی که همیشه حواسش به اوضاع بود حتی به وضع مالیت ! بی حال و بیحال تر شد ،بی حال ، بی رمق ...و سه صبح بعد از اینکه چند ساعت برای زندگی تلاش کرد، برای همیشه خوابید.

پدربزرگ اسم آخرین نوه ای که صدا کرد من بودم ، اخرین کسانی رو که شناخت و توان داشت باهاش حرف بزنه من بودم ، و لحظه ای که حالش بد شد کنار من بود ، دست رو نوازش کردم ، ترسیده بودم ، زنگ زدم به مامان که رفته بود پذیرش بیمارستان رو بگیره که برگرده ، پدر بزرگ اما بی حال و بیحال تر شد ... اون قدر که دیگه توان زندگی نداشت .

حالا پدربزرگ رو گذاشتیم زیر خاک و سنگ و سیمان ،کنار خاک مادر بزرگ ، و چیزی توی دل من خاموش شده ! 

۲ نظر

معنی خستگی ، کهنگی ، دلتنگی ، بیهودگی

گذشتن و رفتن پیوسته

گذشتن و رفتن پیوسته

گذشتن و رفتن

رفتن پیوسته

گذاشتن و

گذشتن و

رفتن

پیوسته ...

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان