صبحانه رو در حالی خوردم که از تلویزیون داشت پخش میشد که نجات هیچکدوم از سرنشینان نفتکش ممکن نیست
یه لحظه از جلوی ذهنم کنار نمیره ، اینکه زنده باشی و تو اتش بسوزی ! وسط دریا ، وسط آب که همیشه متضاد آتش بوده ! بعد بقیه تنها اقدامشون برات این باشه که تیتر اول اخبارت کنن! [میدونی میگن زنده تو اتیش سوختن دردناک ترین چیزیه که برای کسی پیش بیاد !؟ ]
اینکه تاسف بریزیم تو صدا و نگاهمون بگیم واقعا از مردنشون ناراحتیم،و بعد منتظر اتفاق ناراحت کننده ی بعدی باشیم تا دوباره نهایت تاسفمون رو ابراز کنیم !
اینکه یه روز بچهات ، شوهرت ، پدرت ، برادرت ، بره سر کار و بعدش زندگیش اینجوری تموم شه : یه عکس از یه کشتی تا نیمه غرق شده ی اتش گرفته !،یه پایان ناتمام!یه پایان تلخ!یه پایان ناعادلانه ! [حالا بگو همه ی دنیا برات پیام تسلیت بفرستن ، این درد رو چی آروم میکنه ؟]
اینکه فاجعه ها انقدر برامون عادی شدن که نهایتش اینه که برای همشون یه هشتگ میسازیم !
دیگه انگار همه چیز عادیه ،ریزش ساختمون عادیه ! تجاوز به بچهی ۵-۶ساله عادیه ! زلزله عادیه !اسید پاشی عادیه ! سقوط هواپیما عادیه! غرق شدن کشتی عادیه ! درد عادیه !
پینوشت : انقدر عزا بر سر ما ریختهاند که ...
چقدر