تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

بدبینانه یا واقع‌بینانه ؟


سرمو از رو جزوه میارم بالا و برمیگردم سمت چپ به خودم تو آینه‌ی قدی روی در کمدم نگاه میکنم و از خودم می‌پرسم : آیا میشه روزی حس عشق و شادی به قلب من برگرده و اینهمه رخوت و ناامیدی از وجودم بره ؟ و به خودم قاطعانه جواب میدم : نه نمیشه ، درستو بخون و انقدر چرت‌ و پرت نگو . بعد دوباره سرمو برمیگردونم سمت جزوه و سعی میکنم که بتونم درس بخونم . 



پ‌نوشت بعدا اضافه شده : آهنگ از تنهایی می‌ترسمِ رضا یزدانی رو هی بذارین گوش بدین و دوباره ری‌پلی کنین و سه‌باره و چندین‌باره ...

۳ نظر

و مهران مدیری‌وار به دوربین خیره می‌ماند:


گربه میارین تو خونتون و برای اینکه جلوی کثیف‌ شدن خونتون با ادرارش رو بگیرین و رفتارش آروم شه میرین عقیمش میکنین ، بعد وجِتِریَن  میشین که از حقوق حیوانات دفاع کنین ؟ وات دِ هِل ایز گوینگ آن واقعا ؟!  

۱ نظر

منِ عنِ درون-اعتراف‌گونه‌ی سوم


شاید اینروزا بیشترین چیزی که حال منو بد میکنه خودمم ! اینو چند روز پیش یکی وسط یه جر و بحث پرت کرد تو صورتم و راستش من هیچی نداشتم که بعدش بهش بگم ، خلع سلاح شدم ! در جواب من که گفتم حالمو بد میکنی گفت تو حالت از خودت بده حوصله‌ی بقیه رو نداری.راست میگفت . من حالم از زمین و زمان بهم میخوره اما بیشتر از همه از خودم بیزارم.از خودم و تمام عقاید و افکارم . از صدایی که مدام توی سرم حرف میزنه . من هرجمله‌ای که میگم دو دقیقه بعدش پشیمون میشم . هرکاری که میکنم چندثانیه بعدش حس متناقضی تو خودم حس میکنم ! من هرروز که از خواب بیدار میشم بخاطر چیزی که دیشب بودم و حرف هایی که زدم از خودم بدم میاد. 

یه شکست واقعی ولی از درون ! 

مدتیه کاملا تمرکزم رو از دست دادم ، نمیتونم چیزی بنویسم چون نمیتونم افکارم رو منسجم کنم و بهشون جهت بدم.

از اواخر فروردین یه کتاب رو شروع کردم ولی هنوز نتونستم تمومش کنم . از خودم راضی نیستم ، توی هیچ چیز از خودم راضی نیستم. حس میکنم تبدیل به یه ادم متوسطِ رو به زوال شدم که از خیلی چیزا یه سررشته‌ی کوچیک داره ولی هیچکدومو تا ته و تا یه جای درست حسابی ادامه نداده . میدونی منظورم چیه ؟


بیرونم به شدت دوست داره که دیگران رو خوشحال کنه ، دوست داره شاهد پیشرفت بقیه باشه،دوست داره بقیه به چیزهایی برسن که اون نرسیده و خیرخواهانه به دیگران کمک میکنه ،اما حس میکنم درون من ناخوداگاه موجود حسودی  شروع به تشکیل شدن کرده که از غم و شکست و تنهایی ادم‌ها لذت میبره.یه جایی تو کدوم کتاب کامو بود ( سقوط بود گمونم ) که میگفت من همیشه به ادم های نابینا کمک میکردم تا از خیابون عبور کنن و واقعا از این کار لذت میبردم ولی الان میفهمم که من درواقع از ناتوانی و حقارت اونها لذت میبردم ! ( مفهومش این بود ، دقیقا جمله‌ش اینجوری نبود ) حالا من دقیقا همچین حسی دارم ! حس میکنم که تبدیل به ادم حسود مزخرفی شدم که از نتونستن ادمها،از زشتی‌هاشون و از نتونستن هاشون لذت میبره (اخ که چقدر اعتراف به این موضوع برام سخت بود.. )


به هرحال ، تحمل خودِ نصفه نیمه‌ام این روزها برام از هرچیزی سخت تره . خودم که دارم روزهام رو به گندترین حالت ممکن میگذرونم ! خودم که تمام روزمو خسته و رخوت زدم و انرژی هیچ کار خلاقه‌ای رو ندارم .خودم که الان دارم فکر میکنم تا یه بهانه پیدا کنم و قراری که فردا از چندهفته پیش با دوستم گذاشتم رو کنسل کنم،  خودم که تکلیفم با ایندم معلوم نیست ! خودم که هرروزم عین دیروزمه و حتی کمی وخیم تر!خودم که توی همه چیز سطحی شدم ، توی سوادم توی مطالعه‌ام توی صحبت‌هام توی دوستی‌هام . خودم که دیگه تقریبا نمیتونم بشینم و دو جمله با کسی حرف بزنم!خودم که عصبی و کلافه‌ام !خودم که مدام توی وجود دیگران  دنبال یه عیب میگرده تا این فرضیه‌شو ثابت کنه که نباید به هیچکس اعتماد کرد . 

خودم که اینهمه تنهام و توی سرم همش حرفه ، و فکر میکنم حالا دیگه به جایی رسیدم که باید پرچم شکستم رو بالا بگیرم و از پشت سنگر به درد نخورم بیام بیرون ..

 

۱۰ نظر

و ناتوانی این دست‌های سیمانی



با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

با همین دستِ خالی و سردم 

.

.

.

با دهانی جریده از فریـاد !

۱ نظر

دوست داشته شدن

منو دوست داشته باش 

اونقدر عمیق که بره تا تموم سلول هام و جای اینهمه ترس و اندوه رو بگیره 

اونقدر واقعی که بشکنه دیوار بی‌اعتمادی بین من و آدم‌ها

و اونقدر امن ، که بشه کنارت گریه کرد ، قدِ تک تک این ثانیه‌های بی رحمِ بی‌کسی 

۰ نظر

دورانِ خوشِ کارشناسی !


فردا آخرین روزیه که با بچه‌های کلاس به عنوان هم کلاسی زیر یه سقف قرار میگیریم! در واقع میتونم بگم فردا آخرین باریه که تحملشون میکنم ! البته کلاسامون هفته‌ی پیش تموم شده و فردا یه کارگاهه که حضور توش الزامیه ، فردا اخرین روزیه که مجبورم کنارشون بشینم و به پارادوکس های ذهنیم با اونا و عقاید و کاراشون مدام بگم : هیس !! 

دو ترم آخر فقط بیمارستانیم و درس تئوری نداریم،البته که گروه بیمارستانم تحملش به مراتب سخت تره چون دوتا از عجیب و غریب ترین بچه‌های کلاس عضوشن، ولی خب باز هم جای بسی شکر و سپاس باقیه که خیلی از بچه‌های اون کلاس ۴۵نفره رو نمیبینم ! طی این چند ترم بارها بهشون نگاه میکردم و با خودم میگفتم خدایا چطور ممکنه اینهمه ادم عجیب و زیر آب زن دور هم توی کلاس جمع شن ؟ اینهمه خاله زنک و اب زیر کاه ؟؟ و وای که چقدر سخت بود با وجود تمام تضادهایی که باهاشون داشتم سعی کردم فقط توی خودم بریزم و در ظاهر عادی و یه همکلاسی معمولی به نظر بیام! وقتی میگم عجیب و غریب واقعا اغراق نمیکنم ! ادم های بیست و یکی دوساله ای که هنوز تو دوران پره اسکول ایجشون گیر کرده بودن :/ مثلا در کمال بیخیالی یه جمله میگفتی روز بعد صد نفر تو تلگرام باهات دعوا میگرفتن و عین زامبی ها دندون برات تیز میکردن که چطور تونستی این حرفو بزنی؟؟بعد تو با خودت فکر میکردی چطور در عرض یکی دو ساعت حرفت انقد تحریف شد !؟ حالا این چشمه‌ی کوچکی از دریای بیکران رفتارهاشون بود که دیگه از اینکه برن پیش استاد زیر ابتو بزنن یا مثلا کلاس لغو کنن و اعلام نکنن یا مطالب امتحانو کم و زیاد کنن خبر ندن هم نگم :/ بعد نکته‌ی جالبش اینه که همین آدم‌های درظاهر سانتی‌مانتال و باکلاس میشینن باهات بازی مزخرف جرئت یا حقیقت انجام میدن ،دو روز بعد تمام جوابات کف دست کل بچه‌های دانشکدست:/ اولین ترما یکی از سوالا ازم این بود که از شخصیت کدوم یکی از پسرای کلاس خوشت میاد؟من از همه جا بیخبرم گفتم فلانی :/ تا هفته ی بعدش کلا پسره جواب سلام منم نمیداد تو اینستاگرام هم منو انفالوم کرد :// دیگه اخراش خودمم داشت باورم میشد که عاشقشم =)) یعنی این وضعیت ما بود در طول ۶ترم ! دقیقا همینقدر کودکانه و پیش دبستانی طور !! خلاصه اینکه الان لحظه شماری میکنم واسه تموم شدن این دو ترم باقی مونده و فکر میکنم به حرف اونایی که میگن کارشناسی بهترین دوران زندگی ادمه و دلت بعدا براش تنگ میشه! واقعا زندگی قراره چقدر چرت پیش بره که این سالا بهترینش باشه و دلم براش تنگ شه؟؟؟


پی‌نوشت: بله بله خودمم میدونم نکاتی که از کلاس گفتم خیلی بچگانه بود ، باور کنین اینا برای منم مهم نیستن و خیلی پیش پا افتادن و منم همچین دغدغه‌هایی ندارم !ولی وقتی ۶ترم هرروزش رو با آدمهایی بگذرونی که همین مسائل بی اهمیت رو تو گوشِت بُلد کنن و تکرارش کنن ، مجبوری بهشون توجه کنی ! حتی اگه واقعا دلت نخواد ! و همین تناقض بین آدم‌های اطرافت و چیزی که تو ذهنته هی عذابت میده!

پی‌نوشت ۲ : البته بی انصافی نکنم تک و توک روزهای خوبی هم داشت که خوش گذشته بود :O

پی‌نوشت ۳: چقدررر طولانی شد :|

۵ نظر

باید قبول کنم


+ دوست داشتم آدم محبوبی باشم که دوست‌‌های زیادی داره و نبودش در جمع‌ها احساس میشه ، 

 اما نشدم .

باید این محبوب و دوست داشتنی نبودن رو قبول کنم .

۶ نظر

با فاصله‌ای امن که آسیب نبینی،بنشین و فقط شاهد ویرانی من باش*


" چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد،

چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ‌کس ، مطلقا هیچ‌کس از مرگم متاثر نخواهد شد

و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود . "


تهوع - سارتر 



*عنوان از سیدتقی سیدی 

۴ نظر

من صادقانه روز تولدم بغض میکنم !


نه اینکه فکر کنی اه چه ادم یبس یا نحسی‌ام ! نه اینکه بخوام بگم خیلی بی احساسم یا هیچ چیز برام فرقی نمیکنه ! نه اینکه بخوام تظاهر کنم به بی‌تفاوتی ! امروز روز تولدمه ولی می‌دونی امسال حالم دقیقا توصیف همین یه مصرع‌ست: من صادقانه روز تولدم ... ! نه اینکه تکیه‌ام بیشتر روی بغض باشه،اتفاقا بیشتر روی "صادقانه"ست .

نمیخوام غم‌نامه بنویسم و بگم که همیشه نشده و همیشه اتفاق های بد و اینجور چیزا ، یا بگم که میخوام از فردا تبدیل  به یه آدم دیگه بشم و زمین و زمانو به هیچ‌جام نذارم ، اصلا راستش خودمم نمیدونم چرا فک کردم که باید حتما روز تولدم چیزی بنویسم . فقط دارم فکر میکنم کاش که اتفاقی بیوفته بهتر از چیزهایی که تاحالا پیش اومده ، کاش آرزو کردن و آرزو داشتن دوباره برگرده به دل‌هایی که سرد شدن از آوار نشدن‌ها و نرسیدن‌ها .

من صادقانه روز تولدم بغض میکنم ، صادقانه به خودم فکر میکنم، به آدم‌های زندگیم ، به رویاهای قدیمیم و به قلبم که روز به روز سرد‌تر میشه .. روز تولد هر ادمی ، شاید تنها روزیه که حق داره فکر کنه مخصوص خودشه ، شکل خودشه اصن ! چشم‌های هر آدمی باید بتونه حداقل تو روز تولدش روشنی‌ها رو پیدا کنه و دلش آرزو داشته باشه. آرزو‌هایی که به برآورده شدنش امید داشته باشه … پس من چم شده امروز؟؟

مامان



تو تنها وجه زندگی منی که وقتی بهش نگاه میکنم دلم خوش میشه !

تنها وجهی که ازش روشنایی میاد توی زندگی سرتاسر شبم .

۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان