تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

ای جا‌ده‌های گمشده در مه



کتاب‌های نخوانده‌ی توی کتابخانه‌ام و لیست بلند بالای کتاب‌ها در نُت‌های گوشی ام را نگاه میکنم و توی دلم قند آب می‌شود که فردا درس خواندن‌های خشک و بی انعطاف برای امتحان‌هایی بی انعطاف تر و گرفتن نمره برای رقابت‌هایی بی‌اهمیت و به غایت بی‌ارزش تمام می‌شود و می‌توانم روی تختم دراز بکشم و از تمام زشتی‌ها و سیاهی های این جهانِ تباه به آغوش بی‌دریغِ کلمات پناه ببرم ! از فردا فقط کتاب است و گیتار ... 


پ‌نوشت : مامان پنج‌شنبه یه عمل داره و البته که نمی‌تونم حتی یک‌هفته رو بدون نگرانی سپری کنم ! این روزها مامان رو نگاه میکنم و توی دلم می‌گم : « سلامت همه آفاق در سلامتِ توست/به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد » و گریه‌ام میگیره ، من این‌روزها با هرچیزی گریه‌ام میگیره و هیچ‌وقت فکر نمیکردم کسی که توی تاکسی زمانی که‌ از رادیو آهنگ ماه عسلِ پاشایی پخش میشه و زیر عینک آفتابی اشک‌هاش رو پاک می‌کنه من باشم !! چه بهم ریخته‌اند این روز‌ها ، چه نا‌آرام‌اند این‌روزها ... چه بهم ریختم این‌روزها ..

جز صدای جغدها چیزی نمی‌آید به گوش



از این خاکِ غریب 

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه‌ی عشق 

"قهرمانان" را بیدار کند ...

چی شد دلمون از خودمون رخت میشوره؟


عاقا والا مغزمون نمیکشه دیگه ، والا نمیره تو سرم پاورها و جزوه های بی سر و ته استادایی که در حد بابا اب داد درس میدن و در حد سرعت گلوله را در دو ثانیه ی سوم حرکت بدست اورید امتحان میگیرن . والا دیگه هنگ کردیم از بس نشستیم و رویا بافتیم  ، رویامونو از میل در اوردن کامواشو کشیدن پر پرش کردن . والا رسپتورهای انرژی مثبت بدنمون دیگه از کارایی افتادن بس که ما هی گفتیم خوب میشه درست میشه فردا میشه فردا روشنه !

بابا همش تاریکیه که نصیب چشمای ما میشه یعنی ؟؟ میمونیم جلوی اینه موهای سفیدمون رو بشماریم ذوق کنیم پخته شدیم یا دق کنیم که شکنجه شدیم و نذاشتن دوزار جوونی کنیم ؟ این بود ؟؟ این بود اخه زندگی ؟

جمشید سر جدت بیا این یبار رو جواب بده و بگو که چی شدیم ما ؟؟؟؟ جمشید نکنه تو هم مثه نجات دهنده رفتی و تو گور خوابیدی ؟ دیدی ما دست به تنهاییمون خوبه گفتی ولش کنیم انچه او را نکشد قوی ترش میکند ؟؟

ای جمشید کجایی ببینی یه سطل اب یخ ریختن رومون موندیم اینجا بی رویا بی ارزو بی عشق ... بیا لااقل یه چکه امید بریز رو این دلمون که سیاهی داره پر میکنه همه چیزو !

بیخیال اصن ، خودت چطوری؟!


پی‌نوشت 1 : با یاری و استعانت از نویسنده ی چهرازی ، که سرش سلامت هرجا که هست . مخصوصا اپیزود 11 !

پی‌نوشت 2 : حالا استثنائا اهنگ "فردا سراغ من بیا" محسن نامجو و علی عظیمی رو گوش بدین که بشوره ببره ، حالمون بده ولی واقعا اینجوری نمیمونه ...

۴ نظر

Praxis

Eiffel



عکس رو تو پینترست دیدم و به کسی فکر کردم که هرروز برای رفتن به سر کار از این خیابون میگذره .

ایا هرروز سرشو برمیگردونه تا چشمش به ایفل بیوفته؟ یا روزایی که حالش بده ، دیرش شده و یا هرچی،بی‌تفاوت از کنارش میگذره ؟

      


         

       

۶ نظر

1تیر بخیری


کینه‌هایم را فراموش کرده‌ام

عشق‌هایم را 

دشمنانم را بخشوده‌ام

دوست تازه‌ای برنمیگزینم .

"عباس کیارستمی"


پ‌نوشت : بمونه تو یادم 

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد !


یکی از ساده‌ترین روش‌های باشعور و بافرهنگ به نظر اومدن اینه که هی فرهنگ و شعور دیگران رو زیر سوال ببری درحالی که رفتارهای خودت مصداق دقیقِ بی‌شعوریه... در کل،مدعیان در طلبش بی‌خبرانند دوست عزیز، به خودت هم تو آینه یه نگاه بنداز بافرهنگ !

۲ نظر

دیگه اجبار نیست،حالا واقعا یه انتخابه



تو خوبی ، اما من دیگه به خوبی احتیاجی ندارم !

?Did they get you to trade your heroes for ghosts


How I wish,I wish you were here

,We’re just two lost soul swimming in a fish bowl  year after year

running the same old ground,what have we found? Same old fear

...Wish you were here 


Music: wish you were here by Pink floyd

وبلاگی با این آدرس پیدا نشد


هر از چندگاهی میرم سراغ وبلاگ‌های قدیمی ، وبلاگ‌هایی که قبلاترها میخوندم،از سال ۸۹به این‌ور که با وبلاگ‌ اشنا شدم و خودم وبلاگ داشتم ، ادرس‌ وبلاگ‌های اونایی که قبلاها برام کامنت میذاشتن رو وارد میکنم و با این عبارت رو به رو می‌شم : وبلاگی با این آدرس پیدا نشد ! این جمله غمگینه . این جمله مثه زدن زنگ در خونه رفیق قدیمیته که چندسال ازش بی‌خبر بودی و فهمیدن این‌که از اونجا رفته . 

یا مثلا میرم از آرشیو پیوند‌های همون دوسه تا وبلاگی که از قدیم مونده وارد وبلاگ‌های قدیمی میشم . که اکثرا از ۹۳/۹۲به اینور آپ نشده ! اینکه آخرین مطلب به وبلاگ واسه چندین سال پیش باشه حتی از دیدن عبارت بالا هم غمگین‌تره.حسِ ناتمومی میده به آدم . حس اون خونه‌ بزرگه‌ی روبه روی خونه‌ی مامان‌بزرگ اینا که می‌گفتن صاحباش زن و مرد ثروت‌مندی بودن که بچه‌ای نداشتن . بعد مرگشون خونه همونطور رها شده‌بود .تو بچگی همیشه از پنجره‌ی خونه‌ی مامان‌بزرگ بهش نگاه میکردم ، به صندلی کج افتاده توی حیاط،به میل پرده‌های کج پنجره‌ها و غمگین میشدم .

من همیشه عادت دارم با چیزهایی که بهم ربطی نداره بیشتر از مسائلی که به خودم مربوطه غمگین میشم.

وبلاگ‌های رها شده رو که میبینم فکر میکنم حتما نویسند‌ه‌اش الان حال خوبی داره ، حتما تنها نیست ، حتما نصفه‌شبا کلی حرف گیر نمی‌کنه تو گلوش که راه نفسشو بگیره،وگرنه آدم وبلاگشو ول میکنه تک و تنها؟؟ 


خودم هربار که اینجا چیزی می‌نویسم فکر می‌کنم چه فایده‌ای ‌داره واقعا؟؟ گفتن اینچیزها به آدم‌هایی که هیچ شناختی ازت ندارن بهتر میکنه حالتو؟ خودم چندبار دستمو رو گزینه‌ی حذف وبلاگ نگه داشتم و بعد نظرم عوض شد . من آدم گذاشتن و رفتنم ، شایدم آدم گذاشتن و رفتن نباشم ! من یبار یجا رو گذاشتم و رفتم هنوز جاش درد میکنه !

اینا رو گفتم که بگم نذارین برین وبلاگاتونو . چون جمله‌ی وبلاگی با این آدرس پیدا نشد غمگینه . چون آرشیوی که آخرین تاریخش بهمن ۹۳باشه غمگینه ! غم نذارین رو غم‌های این دنیای غمگین !


پ‌نوشت: امروز با خوندن پست کسی که گفته بود میخواد وبلاگشو حذف کنه یه‌دفعه به این چیزا فکر کردم . امیدوارم اینارو بخونه و تجدید نظر کنه . اگرم خواست حذف کنه که دیگه هیچی ، بالاخره هممون یه‌روز یه چیزو ناتموم میذاریم و میریم دیگه ، مثه خونه‌ بزرگه‌ی روبه‌روی خونه‌ی مامان‌بزرگ :)

۱ نظر

حرف حساب


شهر از صدا پر است 

ولی از سخن ،

تهی ...


نادر نادرپور 

About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان