« وقتی همه چیز مرا شکست داد ، باید کنارم میماندی ، نه اینکه در میان آنها باشی . »
« وقتی همه چیز مرا شکست داد ، باید کنارم میماندی ، نه اینکه در میان آنها باشی . »
گاهی حس میکنم که وزن قلبم چند کیلو شده ، ضربانش رو حس میکنم وبرام دردناکه
بعدترش حس میکنم قلبم داغ شده و داره از تو میسوزونتم .
گاهی حس میکنم مغزم پر از شیشه خوردهست ، یا اینکه یه عالمه شیشه خورده دارن رو مغزم سابیده میشن.
گاهی حس میکنم یه میله داغ از عرض داره به گلوم فشار میاره،دردش میزنه به زیر فکم ، به قفسه سینهم.
گاهی حس میکنم .... گاهی ... فقط گاهی !
میم دیروز بهم گفت : میخوای کنسلش کنیم ؟ تو گفتی تو مودش نیستی
بهش گفتم من دوماهه که به شکل مستمر تو مودش نیستم ، و بنابراین فکر نمیکنم دیگه قرار باشه به مودش برگردم .
من دارم ادای زنده بودن در میارم ، دارم میکشم خودمو
از درون ولی شبیه یه خونه ی متروکه ی پر از تار عنکبوتم
یه خونه که ساکنینش رو دکوریا پلاستیک کشیدن ، رو مبلا پارچه سفید کشیدن ، و سالهاست که اونجا رو ترک کردن. همین الان اگه بهم بگی اگه از این کوچه بری میرسی به پایان این مسیر ، شک نکن اب دستمه میذارم زمین و میپیچم تو کوچه !
من اینجوریم که اوکی ، دیدیم همشو ، تهش کجاست ؟
نه که بخوام افتخار کنم به اینجوری بودنه ، یه چاه سیاه بود ، که بعضیامونو بلعید !
دلم برای پدربزرگم تنگ شده
برای اینکه بیاد خونمون، برام زغال اخته و پسته خام بخره ، و بگه اینارو دیدم یاد تو افتادم
بعد بشینه جلوم و با لبخند نگام کنه که چطور از خوردنشون لذت میبرم!
که وقتی کل روز تو اتاقمم از مامانم بپرسه چرا الف نمیاد غذا بخوره،از چی ناراحته؟
دلم برای همهی آدمهایی که من رو واقعا دوست داشتن تنگ شده! ما کی انقدر تنها و بیکس شدیم؟
باید همونوقتها یه جایی متوقف میشدیم، ما زیادی جلو اومدیم ، از اونجا به بعد فقط تنهاتر شدن بود . تجربههای که فقط بیشتر تو رو به خودت پس میزنن ، فقط خیرگی و بهت !
این غمانگیزه که آدمهایی که بیشتر از همه دوستشون دارین ، بیشتر از همه غمگینمون میکنن! غمهای اونا شارپه ، پررنگ ، واضح !!
روزها میگذرند ، من حل شده ام در روزها،در روزمرگی ، در روز_مرگی!
دیروز یکی میگفت ما ادم های معمولی هستیم ، عادی درس میخونیم ، ازدواج میکنیم ، طوطی وار ، مسیر پدر مادرهامون رو دنبال میکنیم ، طوطی وار ، یه روز به این نتیجه میرسیم که باید بچه بیاریم ، بچه میاریم ، و میمیریم! معمولی بودن ، حل شدن توی روز ، توی زوال ! من همه ی عمرم خواسته بودم از این واقعیت چسبناک و پلشت دوری کنم ، دویده بودم که دستهاش به من نرسد ! حالا اما خودم را که نگاه میکنم از معمولی هم معمولی ترم! از هیچ هم هیچ ترم !! انقدر خوب و همگن حل شده ام در زمان ، که از نزدیک هم که نگاه کنی ، دقیق هم که بشوی، نمیتوانی تمیزم بدی از روزمرگی!
آدم یک روز ، حوالی غروب به خودش توی آینه ی قدی اتاقش خیره میشود ، و فکر میکنم دقیقا کجای جهان خودش ایستاده؟چقدر عقب تر؟؟ چقدر اصلا پرت تر؟؟ آدم یک روز دوست دارد بمیرد ، دوست دارد خودش را که اینهمه عقب و پرت ایستاده را بگذارد برود و بمیرد ، آدم یک روز حوالی غروب توی آینه ی قدی اتاق به خودش خیره میشود و کاش توی ان لحظه ها برای سوال " دارم چیکار با زندگیم میکنم " جواب درخوری داشته باشد ! حتی اگر از ان جواب دور باشد !! ولی کاش حداقل برای این سوال توی پیچ و تاب های ذهنش یک جواب داشته باشد! وگرنه دلش میخواهد همه چیز را بگذارد و فرار کند ، به کجا؟؟ نمیدانم !
اینکه بخوای مسئولیت انتخابهات رو به عهده بگیری و زمین و زمان رو بخاطر شرایط مقصر ندونی و شاکی نباشی شاید سختترین و مهم ترین پارت یه انسان مچور و بالغ بودنه !
دوست داشتنش شبیه رسیدن به خونهست ، بعد از روزها در به دری !
دوست داشتن دردناکه ، عشق دردناکه ، با هم بودن دردناکه ، تنها بودن دردناکه ، شاد بودن دردناکه ، غمگین بودن دردناکه،عمیق بودن دردناکه ، آدم بودن دردناکه ...آدم بودن دردناکه ... آدم بودن دردناکه !