روزها چسبناک و مهوع میگذرند ، غروبها شبیه غم چسبندهای پیش چشمهایم پهن میشود و میخواهد که من را ببلعد. دلم میخواست که حافظهام را از دست میدادم ، دلم میخواست که صداها ،خندهها ، حرفها و آدمها را به خاطر نمیآوردم ، و من مانند یک حضور خالی و خنثی به زندگی خیره میماندم ، مثل مادربزرگ ، در سالهای اخر زندگیاش!
روزی که پدربزرگم مرد ، او به ما که گریه میکردیم نگاه میکرد و میخندید ، رو به من کرد و گفت ، چرا اینطوری میکنن،هان ؟؟ و من دستهایش را بوسیدم ، ان دستهای چروک با آن پوست صابونی و شفاف را !
دلم میخواست که حافظهام خالی میشد از حضورها ، از خاطرات ، از ارزوها و از انچیزها که رویایش را بافتیم اما پیش از انکه در اغوششان بکشیم ، پژمردند !
روزها ، شبیه غم کسل و چسبندهای میگذرند ، و من حتی مجال ان ندارم که به تو بگویم دلم برایت تنگ شده ! و از تو بپرسم که " کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟ "
عزیزم ، غم دارد من را میبلعد و خیلی چیزها دیگر مهم نیست ، چون این زندگی بود که جلوی چشمهای ما ، جلوهاش را از دست داده بود !