یک : این دردناکه که ما نمیتونیم واقعیت رو ، اونچه که عیان و اشکار جلوی چشمهامون هست رو بپذیریم و هنوز میل کودکانه ای درون ما وجود داره که انکارش کنه و بگه نه اینطوری نیست ! خیلی دردناکه که نمیتونیم باورهامون رو رها کنیم و جلوی واقعیت سر تعظیم پایین بیاریم !
دو : هیچوقت حمله اضطرابی ( پنیک اتک ) رو تجربه نکرده بودم ! وحشتناک تر از چیزی بود که فکر میکردم ! وسطای شب از شدت طپش قلبم از خواب پریدم و حس کردم دارم غرق میشم ! جدی جدی نمیتونستم نفس بکشم ! انگار کسی دستهاشو گذاشته بود دور گلوم و فشار میداد . قلبم میخواست از قفسه سینهم در بیاد . نشستم کف اتاق و دلم میخواست داد بزنم و گریه کنم ! اما من واقعا حق ندارم اینهمه تنش و نگرانی برای مامانم باشم ! اب خوردم و در حالی که هنوز ضربان قلبم رو توی فکم احساس میکردم دراز کشیدم رو تخت و پناه بردم به موسیقی ، به شب ، و به خواب که دروازه ی فراموشی و مرگه !
سه : این جمله ی نباید از ادم ها انتظاری داشته باشی از شکم کدوم ادم شکم سیری دراومده؟ دقیقا چرا نباید از خانواده ، دوست صمیمی یا پارتنرت انتظار داشته باشی ؟؟ اگه قرار باشه با همه ی ادم ها مثل سیب زمینی برخورد کنیم پس فرق ادم های نزدیک زندگیمون با اون عابری که تو خیابون از کنارمون میگذره چیه؟
چهار : کاش فرصت میشد به بعضی ادمها بگم که بزرگید ، موفقید ، متشخصید ، اما بزدلین ! بزدل !! حال ادمو بد میکنین !